شنبه, 14 مهر 1403

بچه‌های «کوچه» تهران قدیم

اشتراک‌گذاری این مطلب: WhatsappTelegram
بچه‌های کوچه تهران قدیم

«دلربایی همه آن نیست که عاشق بکشند»

در قدیم «کوچه» در نظر مردم تهران و دیگر شهرها در قیاس با آنچه امروز از این کلمه در اذهان عمومی خطور می‌کند، تفاوت می‌کرد و معنا و مفهوم دیگری داشت. کوچه از موارد نوستالژیک نسل پیش است که با حسرت از آن یاد می‌کنند امروز افراد کوچه و خیابان یعنی کسانی که از ادب و آداب زندگی دور مانده‌اند. «خیابانی» (درست یا غلط) امروزه صفتی است که بزهکاران و بسیاری از خلافکاران را توصیف و تداعی می‌کند. در حقیقت امروز پدر و مادر‌ها سعی‌شان بر این است که بچه‌ها را از کوچه دور سازند تا از خطرات احتمالی آن‌ها را برهانند در حالی که کوچه در نظر نسل پیش نه تنها دافعه‌ای نداشت که خاستگاه رشد و پرورش آن نسل و نسل‌های پیشین نیز بود. هر چه بود دوران کوچه هم گذشت:

غیر از هنر که تاج سر آفرینش است / دوران هیچ سلطـنـتی پایـدار نیست

گو این که امروز این معنا و آن دافعه برای کوچه بواقع مترتب است و آن را نمی‌توان از کوچه برگرفت اما در گذشته «کوچه» جایگاه ویژه و معنای دیگری نزد مردم داشت و هم کارکرد دیگری. کوچه نه تنها بد نبود بلکه کوچه تمامی نیازهای تربیتی و تفریحی و دیگر نیاز‌های نه فقط بچه‌ها که بزرگسالان آن عصر را هم برمی‌آورد. روزگاری که خبری از ورزشگاه و باشگاه‌های فرهنگی و ورزشی و ... نبود این کوچه بود که همه احتیاجات نسل جوان را بر طرف می‌کرد. نیاز رده‌های مختلف سنی از کودکان تا نوجوانان و جوانان و بزرگسالان را به مساوات و بی‌هیچ ترجیحی برآورده می‌ساخت. در روزگاری که خانواده‌ها دارای دست‌کم پنج شش بچه بودند و حتی گاهی این تعداد تا ده دوازده تا هم می‌رسید نه خانه‌ها گنجایش نگهداری این همه بچه از یک خانواده را داشت نه بچه‌ها در یکی دو اتاق می‌ماندند و نه پدر مادر‌ها دغدغه‌ای از کوچه رفتن بچه‌ها و یا صرافتی در خانه ماندن آن‌ها داشتند. بنابراین درآن موسم راه و چاره روشن بود، «کوچه». بدان عهد کوچه بود که باید بچه‌ها را تربیت می‌کرد. باید آن‌ها را در دل خود جا می‌داد تا بازی کنند، ورزش کنند، دعوا کنند و ... خلاصه تمامی مراحل تکوین شخصیت خود را در زندگی بگذرانند تا وارد جامعه شوند و زندگی مستقل را آغاز کنند.

در آن هنگام هرچند مردان با ورود به عرصه زندگی و کار، سهم حضورشان در کوچه کمتر می‌شد ولی زنان گاه و بیگاه و به خصوص عصر‌ها جلو خانه‌ها گرد می‌آمدند و با غیبت از این و آن و تفسیر مسایل روز محله و جامعه به گفتگو می‌پرداختند. و سهم خود را از کوچه بر می‌گرفتند. کاری که گویی اعتیاد آور بود و هر گز زنان آن دوران قادر به ترک آن نبودند و یا راهی جز آن نداشتند. کوچه در آن عصر مرتبتی از مکتب اجتماع ایرانی به شمار می‌رفت. در آن لمحاتی از عشق حافظ و جهان بینی مولوی و حکمت فردوسی و فضیلت سعدی و .... و درس‌هایی از عدل علی و آزادگی امام حسین و صبوری امام حسن و ... در کنار کژرفتاری‌هایی از بی‌ادبان لقمانی و ... می‌شد یافت. در کوچه هر که به قدر همت و معرفت خود خوشه می‌چید و دامن می‌انباشت:

«بلبل به باغ و جغد به ویرانه ساخته / هر کس به قدر همت خود خانه ساخته»

این برداشت از «کوچه» در نسل قبل چیزی است درست به عکس استنباط نسل نو. بچه‌های امروزی که اصلا نمی‌دانند کوچه یعنی چه، آن‌ها فقط از پدر و مادر خود آموخته‌اند که کوچه به افراد بی‌سر و پا تعلق دارد و کوچه یعنی خطرات و مشکلات که البته با اوضاع و احوال امروزی پر بیراه هم نیست و نمی‌توان و نباید جز این هم اندیشید و از والدین انتظاری غیر از این داشت و این طرز تفکر و اندیشه را نقد کرد و آن‌ها را از این گمان بر حذر داشت. زیرا خانواده‌های تک فرزند و یا حد اکثر دو فرزند را هیچ جای خطر نیست تا به امان خدا بچه‌ها را رها کنند و آن‌ها را به کوچه‌ها بسپارند. اگر آن روزها تریاک، بنگ و ... و یکی دو بیماری مقاربتی قابل مهار جوانان را تهدید می‌کرد امروز چشم بچرخانی گرگ کوچه گله‌ای از بره‌ها را با کراک و شیشه و اکس و ایدز و ... می‌برد و در چشم بر هم زدنی می‌درد امروز آنقدر خانواده‌ها بحق نگران یکی دو فرزندشانند که انتقادی بر آن‌ها روا نیست. این نسل سوخته تمامی مراحل رشد را دوباره با فرزندانشان تجربه می‌کنند از تولد تا پا به پا بردن و آموختن تا خواندن و نوشتن تا امتحان دیکته و حساب و نوشتن مشق و سپس با هم به جلسات کنکور و امتحانات رفتن و با بچه‌ها دلهره داشتن، لب گزیدن‌ها و دل لرزیدن‌ها و خلاصه از نو زندگی کردن را ... بنابراین با چنین فضای پدید آمده گویی راهی فرا روی این والدین درمانده جز آنچه می‌کنند نمانده. زیرا با وجود این همه کتاب و آلات و ابزار بازی و آموزش و غیره و این همه کلاس‌های علمی و فنی و هنری و ورزشی و غیره و این همه اطلاعات چه کسی می‌تواند از آن‌ها قسر در رود و وقتی اضافه آورد تا بتواند به کوچه سرک بکشد. بچه‌های امروزی هر چه وقت دارند پای رایانه و تلویزیون و فیلم‌های خانگی و ... از بین می‌رود و آن فاصله‌ای که مغزشان فرصت می‌یابد تا در راه مدرسه و دانشگاه تاملی نماید و نشاط و فراغتی یابد آن زمان هم در راه با تلفن همراه پر می‌شود. پس اگر کوچه امروز مفهموم بدی یافته بدان حرجی نیست، که اگر معنای بهشت و سرزمین موعود هم یابد دیگر خریداری در این بازار مکاره نخواهد یافت که بخواهیم این طرز تلقی از آن را به نقد برکشیم.

این حال و روز مردم و بچه‌های امروزی و مفهومی از کوچه است که هیچ سنخیتی با مفاهیم قدیم ندارد، اما کوچه سرزمین موعود بچه‌های قدیم بود. بچه‌هایی که سرشان و ته‌شان را می‌زدی تو‌ی کوچه بودند. بچه‌های دهه‌های سی و چهل و نسل‌های قبل‌تر چیزی‌هایی از آنچه امروز در اختیار بچه‌ها ست نداشتند. چیز‌هایی از قبیل تلفن همراه و کامپیوتر و بازی‌های متعدد و حتی تلویزیون هم عمر زیاد طولانی در آن نسل نداشت و همین اواخر آمده بود چیزی جز اخبار و برنامه گلها برای بزرگتر‌ها و فیلم‌های وسترن جان‌وین که برگرفته از تاریخ دهه‌های نخست قرن نوزده میلادی تاریخ امریکا بود برای بچه‌ها نداشت.

کوچه برای «بچه‌های کوچه» ورزشگاه بود، پارک بود، سینما بود، خانه خاله و عمو و عمه و همه کسان‌شان بود، کوچه برای آن‌ها کارگاه زندگی و آموزش فنون و علوم مختلف بود. کوچه در آن عهد محدود بود و همه، همه اعضای آن را می‌شناختند. پیش‌نماز محله بامدادان و سر اذان ظهر و ... به مسجد می‌رفت. شاطر و بقال محله هم صبح زود به تهیه نان و فروش شیر و پنیر و ... می‌پرداختند دیگر عضو‌های محله هم معلوم بود کی از خواب بلند می‌شوند و کی سر کار می‌روند و .... کوچه اعضای متفاوتی داشت کفتر باز و خوش اخلاق و بد اخلاق و عصبانی، با سواد و بی‌سواد پول دار و فقیر همه جور آدمی توش بود. عرق خور داشت نماز خوان داشت. اعضای کوچه همه را همه می‌شناختند. تنها غریبه کوچه آب حوضی و برف پارو کن بود که تابستان‌ها و زمستان‌ها فریاد زنان از کوچه می‌گذشتند.

عناصر کوچه هم کامل بود تا نیاز به رفتن جای دیگر نباشد کوچه برای خودش تکیه داشت، حسینیه و حمام و بقالی و نانوایی و قنات و جوی آب و ... خلاصه هرآن چیزی که مورد نیاز زندگی مردم بود داشت.

کوچه درخت توتی داشت تا هر که از زیرش عبور می‌کرد کامی شیرین کند و جلو برخی خانه‌ها سکویی تا رمق دست رفته پیران را باز گرداند.

کوچه عذرا خانمی داشت تا صبح علی‌الطلوع زمین خاکی جلوی خانه خودش و همسایه این‌ور و آن‌ورش را جارو کند و با آفتابه مسی‌اش آبپاشی، تا وقتی تو تاریک روشن صبح به سنگکی می‌روی نان بخری بوی جان پرور نم خاک مشامت را نوازش کند و سلامت را مهرورزانه پاسخ گوید.

 

بچه‌های آن عهد بازی و ورزش خود را در همین کوچه‌ها انجام می‌دادند و ابزار بازی و ورزش را هم به عکس امروز که بهترین نوعش را باید با قیمت‌های سرسام‌آور تهیه کرد، خودشان تهیه می‌کردند خودشان کاغذ و حصیر را از جایی فراهم می‌آوردند بعد یکی دو سیر سیریش هم یکی می‌خرید همه از او کمی می‌گرفتند و می‌رفتند در خانه بادبادک می‌ساختند. بعد ساعت‌ها با آن به بازی می‌پرداختند بی‌آن که پدر و مادر و معلم خبر شود خودشان به هم کمک می‌کردند خودشان از هم می‌آموختند نه معلمی بود و نه مربی ای.

وقتی از این کار خسته می‌شدند باز هم بی‌آن که مزاحم بزرگتر‌ها شوند و یا پولی از آن‌ها درخواست کنند گو این که آن‌ها هم نه پولی داشتند و نه پولی بابت این چیز‌ها می‌دادند، به سراغ الک دو لک می‌رفتند این بار هم باید خودشان دست به کار می‌شدند. بی‌آن که کمکی از بزرگتر‌ها بگیرند. چوبی از درختی و یا جایی فراهم می‌آوردند و الکی و دو لکی را می‌ساختند و مدت‌ها با آن خود را مشغول می‌کردند.

و باز هم وقتی این بازی دلشان را می‌زد به فکر راه دیگری می‌افتادند این بار از کل و کول درختان محله بالا می‌رفتند هر که به سلیقه و ابتکار خودش دوشاخه‌ای از شاخه‌های درخت می‌برید و می‌رفت با تکه‌ای چرم باز مانده از کفش پوسیده‌ای و دو لایه باریک از لاستیک تویی دوچرخه تیر کمانی درست می‌کرد و با سنگ دمار از روزگار گنجشگ‌های بیچاره محله درمی‌آورد و یا شیشه‌ها همسایه‌ها را از اتفاق و گاهی به عمد می‌شکست.

و اگر این بار هم از این کار خسته می‌شدند، می‌رفتند سراغ هفت سنگ. زیرا این بازی ساده و بی‌دردسر بود هفت تا تکه سنگ مسطح و یک توپ ماهوتی نیاز داشت و فراهم کردن آن‌ها خیلی برایشان مشکل نبود.

و چنانچه این بازی را هم نمی‌خواستند در وسط کوچه خطی می‌کشیدند و یک مربع می‌ساختند و دو دسته می‌شدند و مدت‌ها گانیه‌بازی می‌کردند.

و بعد از همه این‌ها تازه باز هم راه دیگری برای تنوع بازی می‌یافتند، خر می‌آوردند و باقالی بار می‌کردند، تو سر و کله هم می‌زدند، و می‌گفتند «لب لب من لب لب تو باقالی به چند من و ... » و خلاصه ساعت‌ها سرگرم می‌شدند.

شاید نسل جدید فکر کند. بچه‌های کوچه با همین‌ها سر و ته قضیه را هم می‌آوردند ولی باید گفت نه این طور نبود بلکه آن بچه‌ها که سرا پا ابتکار و تلاش بودند هر لحظه این توانایی را داشتند که با بازی و ابتکاری دیگر همدیگر را سرگرم کنند. ترنا بازی، لیس‌پس‌لیس، قاب‌بازی، گرگم به هوا، یه‌پی دو‌پی و ...

وقتی از همه این بازی‌ها و کار‌ها فارغ می‌گشتند، پشت سر درشکه‌ها می‌دویدند و دزدکی خود را از پشت درشکه می‌آویختند و هر چه درشکه چی با شلاقش زخمه‌های زهر گونه بر سر و صورت و پیکر آن‌ها می‌نواخت از رو نمی‌رفتند پایین نمی‌آمدند. می‌خندیدند و شادی می‌کردند. اگر هم از درشکه می‌افتادند بر زخم پدید آمده نمی‌گریستند و بعدها از اثر آن بر بدن خود می‌بالیدند. و سخن می‌گفتند.

و اگر شانس می‌آوردند با پدر و مادرشان به زیارت شاه عبدالعظیم می‌رفتند دزدکی از دست پدر و مادر در می‌رفتند و میخی که قبلا با شوق و ذوقی که برای این سفر آماده کرده بودند از جیب بیرون آورده و روی ریل می‌گذاشتند تا با گذشتن قطار از روی آن تبدیل به سیخ شود تا بتوانند سوغات ابتکاری خود را در بازگشت به رخ بچه‌های محله بکشند.

و یا این که توپی پیدا می‌کردند و یا با پارچه می‌ساختند مسابقه روپایی می‌دادند و یا در تکه‌ای زمین خاکی به فوتبال می‌پرداختند و یا با کشیدن نخی در وسط زمین والیبال بازی می‌کردند.

دوچرخه را هم که هر چند بچه‌ای یکی نصفه نیمه داشت باید به آن سرگرمی‌ها افزود.

یا این که لاستیک فرسوده خودرویی را گیر می‌آوردند و در کوچه می‌گردادند و همگی بدنبال آن می‌دویدند و خلاصه ده‌ها کار و بازی دیگر.

مراسم دهه محرم و سینه‌زنی‌ها و نذری‌خوردن‌ها و ... و تعطیلات عید نوروز و .... را نیز باید از خاطره انگیز‌ترین و جذاب‌ترین بخش‌های سرگرمی‌های بچه‌های کوچه دانست. زیرا از یکی دو هفته قبل باید به فکر فراهم کردن پارچه سیاه و دیگر لوازم مورد نیاز آراستن تکیه محرم می‌شدند. و تکیه‌ای فراخور سن و سال‌شان می‌آراستند. یا برای چهارشنبه سوری هفت‌ترقه و کوزه و موشک و ... تهیه می‌کردند و یا با زرنیخ و ... نارنجک می‌ساختند و پدر پدر و مادر‌ها را چند روزی درمی‌آوردند.

حالا می‌دانید این دو طرز تلقی از کوچه در میان دو نسل قدیم و جدید چه تفاوتی بین بچه‌های کوچه با بچه‌های خانه پدید آورده است. مفاهیم عشق و فداکاری و لذت از مواهب الهی و غلبه بر ترس و اعتماد به نفس و گرایش به ورزش و استقامت و پایداری و توکل به خدا و ... را بین این دو نسل متفاوت ساخته است.

هرگز منکر نو آفرینی و ابتکار عمل نسل جوان نمی‌توان شد. زیرا نسل جوان دوران‌ها ست که بشر را در روندی ثابت و غیر قابل تغییر از دوران ناندرتال به روزگار کنونی هدایت کرده است. روزگاری که علم انسان هر پنج و یا دو سه سال دو برابر می‌شود. اما مقصود از قیاس دو نسل حاضر و گذشته دقت و توجه در استقامت و پایداری آن‌ها و صفاتی از این دست است که در جوانان کمتر دیده می‌شود ایشان زود می‌خواهند به مقصد برسند یعنی ره صد ساله را می‌خواهند یک شبه بروند و زود از دم در می‌روند و با یک شکست ناامید می‌شوند از ادامه کار شانه خالی می‌کنند. گو این که این نظر هم چون دیگر نظریات حکم کلی ندارد و استثنا‌ها را باید در این زمینه از نظر دور نداشت.

اگر بخواهیم بدنبال چرایی این تفاوت‌ها باشیم باید گفت این خصیصه آدمیزاد است که محرومیت‌ها و سختی‌ها جوهر آدمی را می‌سازد و او را می‌پروراند و فولاد آبدیده می‌کند. و انسان را انفجارگونه برمی‌انگیزاند. همان انگیزه‌ای که پسر بچه‌ای واکسی را «پله» می‌کند. و او را انگشت‌نمای جهان می‌سازد. هرگز ناز و تنعم سبب تعالی بشر نشده و نمی‌شود بلکه باعث فساد جوهر وجود می‌گردد. و چشمه انگیزش را می‌خشکاند.

 

بچه‌های کوچه به لحاظ جبر زمان خود مبتکر بودند و خود مشکلات و مسایل روحی - روانی‌شان را حل می‌کردند. به عنوان مثال آن‌ها وقتی بادبادکی می‌ساختند خود، آن‌ها را می‌آوردند و آزمایش می‌کردند. باید بادبادک‌شان را مثل بچه‌های دیگر و در حضور آن‌ها هوا می‌فرستادند و با هم به رقابت می‌پرداختند حال اگر یکی خوب بالا می‌رفت و دیگری نمی‌رفت. آن بچه مجبور بود علت را خود پیگیری کند، ببیند، چرا مثلا بادبادک او کله کرده (یعنی وقتی بادبادک به هوا میرود با وزش کمی باد ناگهان با سر به سمت زمین سقوط می‌کند) آیا باید گوشواره‌ها را زیاد کند و یا نه باید دنباله را کم کند یا زیاد کند یا نه باید حصیر کمانی را به سمت زاویه راس نزدیک و یا دور کند و یا دلایل دیگر ... این کار و ده‌ها نمونه دیگر سبب می‌شد تا بچه‌های کوچه خود بسازند خود آزمایش کنند و خود به اصلاح و ترقی تکنیک و فن خود بیاندیشند. وقتی هم موفق می‌شدند بر خود می‌بالیدند و به رخ هم می‌کشیدند و آن جا هم که به پیروزی نمی‌رسیدند می‌کاویدند و می‌کوشیدند تا بر مشکل فایق آیند و این‌ها همه راز و رمز پایداری و استقامت و تلاش و ... بی‌وقفه‌شان بود.

بچه‌های کوچه به عکس بچه‌های امروزی که تنهایند دوست و رفیق داشتند. رفاقت و دوستی می‌کردند عشق و مهرورزی را می‌آزمودند و اگر نارفیقی هم پیدا می‌شد و خنجری از پشتشان می‌زد درس می‌گرفتند.

 

ویکتور هوگو می‌گوید:

«اول از همه برایت آرزومندم که عاشق شوی،

و اگر هستی، کسی هم به تو عشق بورزد،

و اگر اینگونه نیست، تنهائیت کوتاه باشد،

و

برایت آرزومندم که دشمن نیز داشته باشی، ...»

 

کوچه بزرگانی صادق و وفادار و ریش‌سفیدانی خالص و مخلص داشت تا الگوی بچه‌ها باشند.

بچه‌ها اگر می‌دیدند عذرا خانم را همه ارج می‌نهند، می‌دیدند که او چگونه مردم را مهر می‌ورزد و خدمت می‌کند:

گوشه چشمی اگر ساقی بمن دارد رواست / سال‌ها در گوشه میخانه خدمت می‌کنم

آن‌ها هم می‌آموختند که به مردم کمک کنند و خود و آن‌ها را در آفرینش جزیی از یک پیکر می‌دانستند.

کوچه پیش‌نماز با منزلتی داشت که منصبش خدمت به خلق و مورد احترام همه بود زیرا پیشوایی بی‌ریا و با اخلاق بود:

هرگز حسد نبردم بر منصبی و مالی / الا بر آنکه دارد با دلبری وصالی

می شد به او اعتماد کرد می‌شد از او راهنمایی خواست و با او مشاوره کرد برای همین هم بود که او را با آن چهره نورانی و محاسن سفیدش پدر روحانی محل قلمدادش می‌کردند.

و اگر کوچه فقیران آبرومندی داشت که با سیلی صورت سرخ می‌کردند متمولانی هم داشت که مال به رخ آنان نمی‌کشیدند و گاه و بیگاه به خدمت خلق در می‌آمدند:

خواجه آنست که باشد غم خدمتکارش

بچه‌های کوچه با کار کردن و تلاش مبتکر می‌شدند و به خود اعتماد می‌کردند و با الگو برداری از بزرگان درستکار و مورد تکریم مردم سلسله مراتب را می‌آموختند و هم پا در راه آنان می‌نهادند. و با شرکت در کارهای جمعی محله فداکاری و مشارکت مدنی را بلد می‌شدند و با انجام کارهای پسندیده که مورد تقدیر دیگران بود احساس شایستگی می‌کردند. و از توکل مادر بزرگ به خدا در همه حال با پروردگارشان پیوندی داشتند. و با تجربه کردن مسئولیت‌پذیر می‌شدند و کسی را مقصر ناموفقیت‌هایشان نمی‌دانستند و عذرتراشی نمی‌کردند. خود را می‌ساختند و خیلی زود روی پای خود می‌ایستادند.

بیشتر بخوانید: