اوج عشق و وفاداری به شوهر
در تاریخ ملل و اقوام، داستان وفاداری همسران سیاستمدارانی که در دوران شور بختی و اندوه شوهران خود غمخوار و یار آنان بودهاند، بارها شنیدهایم. این زنان تنها یار و همراه دوران شکوه و عزت همسران خود نبودند، بلکه به روزگار شکست و ذلت نیز سنگینی بار غم را دوشادوش آنها به جان کشیدند.
در این مطلب از خاطره دلنشین وفاداری شاهزاده خانمی یاد میشود که هر چند پرورشیافته دربار تباهساز قجر و دامن مکر و حیله مادری کژخواه بود، اما بطور شگفتیآور برای همسر و فرزندانش نقشی دیگر بازی کرد. این زن ذات مهر و وفا بود.
او کسی نیست جز عزتالدوله خواهر ناصرالدین شاه و همسر صدراعظم او میرزا تقیخان امیرکبیر. روزی که کاروان غمزده امیر و خانوادهاش آماده حرکت بود، تا تهران را به سوی تبعیدگاهش کاشان ترک کند، هر چه ناصرالدین شاه و مهدعلیا اصرار کردند تا شازده خانم را از همراهی امیر منصرف سازند، کارساز نشد و این بانوی مهربان حاضر به جدایی از پدر فرزندانش به روزگار سختی و اندوه و درد نبود.
امیر بزرگمردی بود، که دوست و دشمن او را در وطنخواهی، کاردانی و درایت و فهم ستودهاند. روزگاری که امیر بر صدارت ایران تکیه داشت دو کشور روسیه و انگلیس و معاندین داخلی مقدرات ملت ایران را رقم میزدند. بنابراین آنان هرگز وجود چنین مرد اصلاح طلبی را که مانع رسیدن آنان به هدفشان میشد، برنمیتافتند. دشمنان کوشیدند و سرانجام، این مرد بزرگ را از اریکه قدرت به زیر کشیدند و حقیرانه از عمارت ارگ سلطنتی و شهر بیرونش راندند و با حضور فرزندان، مادر و همسر در این حرکت تحقیرآمیز بر سنگینی غم این مرد افزودند. ولی آنچه مایه حیرت شاه و مهدعلیا و از طرفی دلگرمی امیر شد، همراهی عزتالدوله با امیر در این ماجرا بود.
اهمیت و ارزش همراهی این زن پاکسیرت بیشتر زمانی آشکار میشود، وقتی که بدانیم او را برادر و مادری از رفتن منصرف میکردند که شاه ایران و مادر قبله عالم بودند و صاحب قدرت مطلق، اما این زن چنان عظمتی از مهر و وفا به همسر و خاندان کوچک از پا درآمدهاش نشان داد که خشم پنهان در وجود او بر قدرت پادشاهی برادر و تزویر و حیله مادر سیطره یافت و آنها را از هر اقدامی قهری دور ساخت. او میدانست این کاروان به تبعیدگاهی میرود که قتلگاه کاروانسالارش خواهد شد. عاقبت این کاروان بر او پوشیده نبود، اما آنچه او را به همراهی در این سفر غمانگیز میکشاند، بزرگی روح و ابهت امیر و جذبه عشق مردی بود که در اندک سالهای همسری از او دریافته بود و فراتر از آن چشیدن حظ و لذتی بود که از جنگی نابرابر نصیب او شده بود. حس و حالی که وقتی در آدمی پدید آید، مست شراب طهور میشود و زخم تیغ برنده باطل برایش بیدرد. او خوب میدانست تباهکارانی در عزل امیر دست داشتند، همان کسانی بودند که چشم طمع به حقوق مردم دوخته بودند که فقط امیر میتوانست دست آنان را از تعدی کوتاه کند و در این جنگ نابرابر امیر بود و خیل عظیم نابکاران. این خانم، عاشقی را در مکتب عشق چنین امیری آموخته بود.
مسعود تاجبخش در اینباره مینویسد:
در همان روزهایی که روزنامه وقایع اتفاقیه در تهران دست به دست میگشت و مردم تهران با ناباوری خبر خلع مرد قدرتمند دربار ناصری را میخواندند، در ارگ سلطنتی تهران فرمان دیگری به میرزا تقیخان ابلاغ شد. حکم تبعید به کاشان و جلیلخان جلیلوند با یک صد سوار آماده اجرای فرمان بود.
جلیلخان بیات یوزباشی در طول مدت تبعید امیر به انحای گوناگون سبب رنجش امیر را فراهم میساخت و کار را بر او و خانوادهاش سخت میکرد. به طوری که ریشارخان مینویسد؛ افراد یوزباشی لساناً و عملا ً فحش داده، کسانی که روی بام بودند وقتی که امیر قدمی بیرون باغ مینهاد، زباله و کثافت به سر او فرو میریختند / خلیل ثقفی، ص. 87.
شاید به همین دلیل است که بعدها یوزباشی به صورت لغتی تحقیرآمیز و سبککننده به کار میرود / محمد معین، ج. 4، ص. 5273.
شاه و مهد علیا در آخرین دقایق هر چه کوشیدند که ملکزاده خانم را از همراهی میرزاتقیخان باز دارند، نشد و سرانجام دو کالسکه در مقابل اقامتگاه صدراعظم معزول حاضر کردند. امیر و ملکزاده خانم و دو دختر خردسالش که یکی شیرخوار بود، در یک کالسکه و مادر پیر امیر و میرزا احمدخان پسر چهارده ساله او در کالسکه دیگر قرار گرفتند و سفر بدون بازگشت امیر آغاز شد.
کاروان از دروازه ارگ گذشت و به سوی دروازه حضرت عبدالعظیم روانه شد. مردمی که سرگرم کسبوکار و رفتوآمد بودند، لحظاتی از کار و حرکت باز ایستادند و به تماشای کاروان پرداختند. کارها آن چنان به شتاب انجام شده بود که کسی ندانست با آن کاروان صدراعظم معزول به قربانگاه میرود.
لیدی شیل همسر وزیر مختار انگلیس که برای تماشای تبعیدشدگان خود را به دروازه حضرت عبدالعظیم رسانیده بود، صحنه حرکت قافله خانواده میرزا تقیخان را چنین ثبت کرده است:
.... موقعی که ما از دروازه شهر خارج میشدیم. در چند قدمی خود تصادفا ً با گروهی در ابتدای جاده اصفهان مواجه شدیم که همان قافله حامل امیر و شاهزاده خانم - همسر امیر - بود و هر دوی آنها در تخت روانی (کالسکه درست است) حرکت میکردند که در محاصره قراولان قرار داشت. این صحنه که بیشباهت به تشییع جنازه نبود به قدری منظره غمناکی داشت که من تا کنون شبیه آن را ندیده بودم و دلم میخواست در آن لحظه آن قدر جسارت داشتم، که پرده تخت روان آنها را به کناری بزنم و امیر محبوس را همراه زن جوان بینوایش و دو بچه کوچکشان به درون کالسکه خود بیاورم و آنها را به سفارتخانه خودمان ببرم، انگار سرنوشتی را که منتظر او بود احساس میکردم!
روز هشتم ماه صفر 1268 قمری، قافله تبعیدیان خسته به کاشان وارد شد و بلافاصله روانه روستای فین واقع در جنوب غربی شهر گردید. در این روستا امیر و خانوادهاش را در باغ شاه، در حیاط معروف به خلوت نظامالدولهای جای دادند و تحت نظر قرار گرفتند. اما دشمنان امیر دست از توطئه بر نداشتند.
واتسون انگلیسی در اینباره مینویسد:
ولی حتی این بر کناری ذلتآمیز دشمنان خونین میرزاتقیخان را راضی نساخت و به شاه وانمود میکردند تا امیر زنده است هیچ حکومتی در ایران در امان نخواهد بود و به او گفته بودند، که اگر به تخت و تاج خود علاقهمند است باید به کشتن امیر اشارت کند، اما هنوز شاه حاضر نمیشد که به کشتن مرد بیگناهی تن در دهد و اجازه صادر شد که وزیر معزول در زیر سایههای سرو و کنار چشمههای محوطه قصر باشکوه فین دو ماهی با زن خود زندگی کند تقدیر این شد که پرنس دالگورکی یک بار دیگر مایه مصیبتی برای شخصی بشود که صمیمانه میخواسته است نسبت به او دوستی نماید، وی از تأثیر تلخ اقدام خود در حمایت از وزیر سابق سخت متأثر شد و چون موقع وصول جواب گزارشهایی که به سن پترزبورگ در آن باب فرستاده بود نزدیک شده بود آشکارا لاف زد که پس از چند روز دستورهایی دریافت خواهد داشت که به سرنوشت مشکوک میرزا تقیخان خاتمه خواهد بخشید.
در موقعی که پرنس پیشبینی نموده بود به پایان رسید. دشمنان امیر در انتشار لاف عجولانه سفیر روس و عرض کردن آن به شاه هیچگونه تأخیری روا نداشتند و اعلیحضرت برای اجتناب از جوابی که ناگزیر درباره تأمین جان امیر ممکن بود بعداً به نماینده روس بدهد تاریخ ورود پیک سیاسی روس را پیشبینی نمود و فوری دستور قتل امیر را صادر کرد، اما حتی این اقدام هم بدون توسل به نیرنگ و بهانه از ناحیه ایرانیان انجام نگردید. / رابرت گرانت واتسون، ص. 373 – 374.
میرزا یعقوبخان پدر میرزا ملکمخان که مترجم سفارت روس بود در خفا مهد علیا را از اخبار سفارت روس آگاه کرد، خان ملک ساسانی بقیه ماجرا را چنین روایت کرده است:
همان شب که میرزا یعقوبخان این خبر را آورد، مهد علیا چادر سر کرده به منزل وزیر ... رهسپار شد، همین که وارد شد همه همدستان داخلی و خارجی را در آنجا یافت که در این باب مشورت میکردند. وزیر گفت: این کار باید به دست حاجبالدوله که فراشباشی است انجام شود ولی متاسفانه حاجی علیخان در جرگه ما نیست و از امیر محبت دیده ممکن است تن به این کار در ندهد. این کار امر صریح کتبی شاه را لازم دارد والا هیچ کس جرات نخواهد کرد.
مهد علیا گفت: گرفتن دست خط و راضی کردن حاجی علیخان با من، این کار را به عهده من بگذارید.
چهل روز بعد از بردن امیر به کاشان، سه شب اندرون را چراغان کردند و شیلان کشیدند و سلطان خانم رقاصه را برای اعتضادالسلطنه کابین بستند و همه مطربهای خوشگل و خوشآواز شهر را دعوت نمودند، شاه که سرگرم باده ارغوانی شده و با عروس نظر بازی میکرد، مهد علیا دست خط قتل امیر را از شاه گرفت و هنوز مجلس تمام نشده، روانه منزل حاجی علیخان شد ...
خان تازه از در خانه به منزل آمده لباس عوض کرده مشغول شام خوردن بود، در را سخت کوبیدند. پیشخدمت در را باز کرد. جهان خانم با چادر و چاقچور مندرس وارد شد. خان خواست کلاه بر سر بگذارد، خانم مانع گردید، مدتها بود که رویشان به هم باز بود ...
... تفصیل را برای حاجی علیخان گفت، دست خط شاه را به او داده و این کار را از او خواست ...
حاجی علیخان از این تقاضای خانم سخت ناراحت شده و ابرو در هم کشید. جهان خانم اول با نرمی و خواهش خواست او را راضی کند. حاجی علیخان ساکت و بیچاره دست از شام کشید چشمها به زمین دوخته هیچ لب نمیگشود به ناچار از سر سفره بلند شدند. خانم با وعده و وعید و بیم و امید خواست به طمعش بیندازد او التماس میکرد و به هیچ وجه زیر بار نمیرفت بالاخره از راه تغیر و تشدد و تهدید در آمده و گفت اگر نوکر شاهی باید امر شاه را اجرا کنی والا چنین و چنان خواهم کرد. حاجی علیخان التماس کرد که در این سرمای زمستان او را از این خدمت معاف کند. مهد علیا راضی نشد و گفت این کار اصلا ً با فراشباشی است وانگهی از شاه به اسم تو دست خط گرفتهام باید همین امشب به طرف کاشان حرکت کنی چون ممکن است شاه پشیمان شود و بفرستد دست خط را پس بگیرد. حاجی علیخان لباس پوشید و بیرون آمد. خانم او را سوار کرده و خودش به اندرون برگشت.
از اتفاقات همانطور که مهد علیا پیشبینی کرده بود، نصف شب که شاه به حال آمد چندین غلام سواره و شاطر پیاده به خانه حاجی علیخان فرستاد که فردا صبح تا مرا نبینی حرکت نکن.
کسان حاجی علیخان گفتند که سر شب از خانه سواره بیرون رفته است. اما حاجی علیخان شب را به خانه پسرش واقع در ارگ پناهنده شد، بامدادان که روزهای آخر آذرماه بود به حضرت عبدالعظیم رفته میرزا احمد جلودارش را به شهر فرستاد که علیخان نایب فراشخانه را همراه بیاورد، سه نفری وارد قم شدند. / احمدخان ملک ساسانی، دست پنهان سیاست انگلیس در ایران (تهران: بابک، 1354) ص. 42- 44
از آنجا که مرحوم خان ملک ساسانی دخترزاده عبدالعلیخان ادیبالملک پسر حاجی علیخان مقدم مراغهای حاجبالدوله بوده و با ذکر این که حاجی علیخان در قم مانده و نایبش را به کاشان فرستاده جد خود را از قتل امیر مبرا دانسته است.
چگونگی قتل فجیع امیر را به روایت مرحوم دکتر اعلمالدوله ثقفی پی میگیریم:
چاره چیست و جز آن که تا دو سه ساعت دیگر مکث نموده و همان قسمی که گفتهاند ناهار را اینجا خورده و بعدازظهر راه بیفتم چه میتوانم بکنم؟ علیاکبر بیک است که گردشکنان با خود حرف زده این سخنان را به زبان میآورد. علیاکبر بیک کیست؟ علیاکبر بیک چاپار دولتی است که از تهران به شیراز آمد و رفت داشته اینک که موقع مراجعت از شیراز است در خارج آبادی در زمینهای پشت باغ قدم زده هنگام حرکت از تهران مهد علیا بعضی مراسلات به او سپرده بود که در فین کاشان به عزتالدوله برساند و در هنگام مراجعت از شیراز جواب آنها را دریافت داشته به تهران بیاورد.
دو سه ساعت از آفتاب گذشته به اندرون پیغام فرستاده و جواب مراسلات مهد علیا را مطالبه کرده و در دفعه آخر به او گفتهاند که باید یک دو ساعت دیگر صبر کنید تا امیر از حمام بیرون آمده و بعد از ناهار جوابها را گرفته روانه شوید.
در حینی که علیاکبر بیک کلمات صدر این مقاله را به زبان آورده و محض گذراندن وقت به تماشای چشمه فین کاشان میرود نظرش از دور به چند سوار میافتد که از جاده تهران به طرف باغ شاه میآیند.
باغ شاه که در طرف شمالغربی قریه فین واقع است محل سکنای عزتالدوله و امیر است. سوارها پنج نفر بودند و هر پنج نفر سر و صورت خود را پیچیده یعنی چپیه و عگال داشته جز چشمها چیز دیگری از آنها نمایان نبود.
حمام در زاویه جنوبشرقی باغ که اطراف آن به کلی خلوت است واقع و در صفه بزرگ سربینه آن رخت حمام امیر را یک نفر خواجه مشغول ترتیب دادن است. در باغ فین دو حمام در کنار هم ساخته شده، یکی بزرگ و دیگری کوچک که هر دو از مستحدثات علیمحمدخان نظامالدوله است. حمام بزرگ مختص شاهزادگان و حکام کاشان بوده که در این باغ منزل داشتهاند.
دستور شاه را برای امیر خواند: چاکر آستان ملایک پاسبان فدوی خاص دولت ابد مدت حاجی علیخان پیشخدمت خاصه فراشباشی دربار سپهر اقتدار مأموریت دارد که به فین کاشان رفته میرزاتقیخان فراهانی را راحت نماید و در انجام این مأموریت بینالاقران مفتخر و به مراحم خسروانی مستظهر بوده باشد.
امیر گفت آیا میگذارید که من از حمام بیرون بیایم آن وقت مأموریت خود را انجام بدهید؟ گفت: خیر گفت: پس هر چه باید بکنی بکن اما همین قدر بدان که این پادشاه نادان مملکت ایران را از دست خواهد داد. حاجی علیخان گفت صلاح مملکت خویش خسروان دانند.
امیر گفت بسیار خوب اما لااقل خواهید گذاشت این ماموریت شما به طرزی که من میگویم انجام بگیرد. گفت بلی مختارید. امیر به دلاک گفت نشتر فصادی همراه داری؟ گفت: بلی. گفت: برو بیاور.
دلاک به سربینه آمد و از توی لباسهای خود نشتر را پیدا کرده آورد و رگهای هر دو بازوی امیر را گشود. امیر در کنار حمام پشت به در ورودی نشسته کفهای دو دست را به روی زمین گذارده خون از دو ستون بازوان او فوران و جریان داشت.
دلاک در یک گوشه حمام حیران ایستاده و نمیدانست جلوی خون را چه وقت باید بگیرد.
حاجی علیخان بیرون آمد و به آن کسی که مواظب بیحرکت ماندن خواجه بود گفت بیا. آن کس میرغضب بود که چون وارد گرمخانه شد حاجی علیخان به او گفت معطل نشو کارش را تمام کن.
میرغضب با چکمه لگدی به میان دو کتف امیر نواخت، امیر در غلطیده به روی زمین افتاد. میرغضب دستمال ابریشمی را لوله کرده به حلق امیر چپانید و گلوی او را فشرد تا جان داد. بعد قد بلند نموده گفت دیگر کاری نداریم. حاجی علیخان بیرون آمد و با همراهان خود سوار اسبهای تندرو شده به جانب تهران رهسپار گشت. این تفصیل را که با تمام جزییات آن پس از کشته شدن امیر، عزتالدوله از علیاکبربیک و دلاک شنیده و تحقیق نموده بود بارها برای من نقل کرده و دستخط را که عین آن نزد احتسابالملک نواده حاجی علیخان بود رونویس کردهام. /خلیل ثقفی، ص 78- 83.
اما براستی در آن لحظات شوم در حمام فین چه گذشت و امیر چگونه به قتل رسید؟ روایت امیر گیلانشاه اعتماد همایون به نقل از جدش مرحوم محمدخان امیر تومان از راز نهان این جنایت فجیع و دلخراش چنین است:
... شبی در منزل قنبر علیخان حاجی سعدالدوله که حاکم شهر است من و آقا اسمعیل پیشخدمتباشی و حاجی علیخان فراشباشی و مجدالملک که ریاست دفتر شاه را دارد دعوت داشتیم، مجلس انسی بود حاجی علیخان قدری سرگرم شد با این که شاه به ایشان فرموده بود که نباید جریان قتل امیر فاش گردد، در آن شب رفقا او را وادار به صحبت کردند، اظهار داشت: من با ده نفر میرغضب و نسقچی به سمت فین کاشان حرکت کردیم؛ در راه نگران بودم که با وجود عزتالدوله خواهر شاه چگونه خواهم توانست امیرکبیر را به قتل برسانم، ولی اقبال با من مساعد بود ...
وارد سربینه حمام شدم، سه نفر از نوکرهای امیر در سر حمام بودند. مأمور در حمام گذاشتم و آنها را تهدید به قتل نمودم که از محل خود حرکت ننمایند. وارد حمام شدم، امیرکبیر در صحنه حمام نشسته و کارگری مشغول کیسه کشیدن بود. سه نفر از میرغضبها که آلت خفه کردن در دست داشتند وارد شدند. امیرکبیر چشمش که به من افتاد ابدا ً تغییر حالی نداد و از من و شاه احوالپرسی نمود و بعد رو کرد به کارگر که آیا تیغ رگزنی داری؟ عرض کرد خیر فقط تیغ سرتراشی است، فرمود دو دستمال حاضر کن. حال من متوجهم که امیرکبیر چه میخواهد بکند، دستمالها حاضر شد. امر داد محکم بر مرفق او بسته رگها متورم شد. امر فرمود هر دو را قطع کن، خون در اندک زمان تمام سطح زمین را گرفت. در این حال به من گفتند این آخرین خدمتی بود که به تو کردم تا شریک خون ناحق نشده باشی.
قدری که خون جاری شد رنگ امیر پرید و بعد خاکستری شد. به کارگر گفت در عقب من بایست، مایل نبود به زمین بیفتد و فرمود انگشتری فیروزه که در دست دارم متعلق به تو است. کارگر که رفت عقب امیر خواست به او تکیه نماید ... به زمین افتاد ... به میرغضب امر دادم دستمال در دهان امیر گذارد ... پس از اتمام کار گفتم حال قضیه را به عزتالدوله اطلاع دهید. پس از اتمام مأموریت قتل امیر، دستاندرکاران سعی کردند، مردم از قتل با خبر نشوند. این دونان شش روز بعد از حادثه در روزنامه وقایع اتفاقیه نوشتند:
«... میرزا تقیخان احوال خوش ندارد ... از زیادی جبن و احتیاطی که دارد، قبول مداوا هم نمیکند و هیچ طبیبی را بر خود راه نمیدهد ... » / وقایع اتفاقیه، 23 ربیع الاول 1268 قمری
بیست روز بعد از قتل امیر در شماره دیگر همان روزنامه نوشتند:
«... میرزا تقیخان که سابقا ً امیر نظام و شخص اول این دولت بود در شب شنبه هیجدهم ماه ربیعالاول در کاشان وفات یافته است» / همان، هفتم ربیع الثانی 1268 قمری.
در میان کتبی که در آن عصر نوشته شد، هیچیک حقیقت بیان نشده است.
رضا قلیخان هدایت درباره نوشت:
«... به واسطه تسلط نقم و تغلب ندم جهان فانی را بدرود کرد» / روضةالصفا، ص 500.
لسانالملک سپهر هم نوشت: «... میرزا تقی خان ... علیل افتاد و از فرود انگشتان پای تا فراز شکم رهین ورم گشت و شب دوشنبه هیجدهم ربیعالاول درگذشت ... » / ناسخالتواریخ، ص 1155.