دوازدهم جمادیالاخر سال 1312 قمری (مطابق 1272 خورشیدی و سال 1893 میلادی) در خانوادهای در همدان کودکی چشم به جهان گشود، که زود شکفت و عطر افشان شد و اگر دست گلچین چرخ میگذاشت، شاید از نامدارترین اهالی تاریخ ادب این سرزمین میشد، او بروزگار خود خیلی زود پر آوازه گشت، تا بدانجا که درباره او (روزنامه سیاست، شماره 29رمضان1342 قمری، نقل در کلیات عشقی تالیف مشیر سلیمی) گفتند:
«... آن شاعری است که؛ ملت ایران در آینده مجسمهها از او خواهد ساخت.»
و یا:
«... آن شاعری است، که قریحه سرشار، افکار مهم، نظریات بدیع و بالاخره آثار برجستهاش تاریخی خواهد بود.»
محمد رضا میرزاده عشقی فرزند حاج سید ابولقاسم کردستانی، کودکی و جوانی را در شهر خود گذراند و تحصیل را از مکتبخانه آغاز کرد و بعد در مدارس الفت و آلیانس ادامه داد و ادبیات فارسی و زبان فرانسه را آموخت و به این مقدار تحصیل قناعت ورزید. در هفده سالگی درس و مدرسه را رها کرد و به کارهای اجتماعی علاقه نشان داد. در تجارتخانه یک بازرگان فرانسوی به شغل مترجمی پرداخت و در اندک زمانی زبان فرانسه را به خوبی آموخت و به شیرینی تکلم نمود.
مرغ ناآرام دلش قرار او را بریده بود، در آغاز سن 15 سالگی به اصفهان رفت، سپس برای اتمام تحصیلات به تهران آمد، بیش از سه ماه نگذشت که به همدان باز گشت و چهار ماه بعد دوباره به اصرار پدر برای تحصیل عازم پایتخت شد، ولی باز از تهران به رشت و بندر انزلی رهسپار و از آنجا به مرکز باز آمد. پیش از این سفر هم یکبار به همراهی آلمانیها به بیجار و کردستان رفته بود.
جوانی عشقی مصادف شد، با سالهای پر اضطراب جنگ جهانی اول (1918 - 1914) که جهان و از آن جمله ایران را تحت تاثیر کشمکشهای بازیگران اصلی یعنی دول غربی و ... قرار داده بود. عشقی در این دوره چون بسیاری از ایرانیان به طرفداری از عثمانیان بر خاست و همراه چند هزار تن از ایرانیان به این کشور مهاجرت کرد. او چند سالی در استانبول ماند و در شعبه علوم اجتماعی و فلسفه دارالفنون باب عالی جزو مستمعین آزاد حضور یافت.
فضای سیاسی و حوادث روزگار جوانی از عشقی کسی را ساخت، که خواب و رویا و کابوسش وطن بود، از فقر مردم رنج برد و بیدانشی آنها عذابش داد. او آرزوی سرفرازی ایران را داشت و برای رهایی ملت از چنگال فقر و جهل که باعث عقب ماندگی کشور بود، با شجاعتی شگفت انگیز با دشمنان جنگید. عشقی، بیباکانه بر حاکمان تاخت و با زبانی آتشین و نیشدار آرام و قرار آنها را برید، دلیری یکتا و جنگ بیپروای او مردم و دوستدارانش را به هراس انداخت، هراس از قهر حاکم بر او، قهری که سرانجام به شهادت او انجامید، شهادتی که خود در طلبش بود و سرود؛ «من آن نیم که به مرگ طبیعی شوم هلاک».
عشقی آدمی خوش مشرب، نیکو خصال و به مادیات بیاعتنا بود، زن و فرزندی نداشت، با کمکهای پدری، خانواده، یاران و آزادیخواهان و بالاخره از در آمد نمایشهای خود گذران میکرد. خوش چهره بود و خوشپوش و به رسم فرنگرفتههای آن روزگار کت و شلوار و کراوات رنگی میزد و گاهی هم رویش، عبا میپوشید.
شاید شعرهای عشقی به علت عمر کوتاه شاعریش هیچ گاه مجال پخته شدن پیدا نکرد، اما صراحت لهجه، نکتهبینی و تحلیل بسیار فنی او در مورد تحولات سیاسی و اجتماعی دوره خود بسیار مشهود است.
به عقیدهی بسیاری از مورخین عشقی از مهمترین روشنفکران مولود روشنگری پس از مشروطه بود.
عشقی در راه انتقاد خود از حکومت، علیه وثوقالدوله (عامل قرارداد ننگین 1919) سرسختانه جنگید و مبارزه کرد. او تنها به سرودن شعر قناعت نکرد، بلکه با سخنرانیها و مقالات تند، عرصه را بر وثوقالدوله تنگ ساخت و او را که عامل قراردادی که به قول عشقی «سند فروش ایران به انگلستان» بود، بسیار نکوهش کرد. بدین ترتیب به امر وثوقالدوله به زندان افتاد.
میرزاده عشقی پیش از آغاز مبارزاتش علیه سردار سپه، همراه رضاخان با عدهای دیگر، جهت کمک به عثمانیان در جنگ جهانی اول به آنجا سفر کردند. در این سفر دیدن ویرانههای طاق کسری در مدائن، حس وطن خواهی چنان او را بر انگیخت، که «اپرای رستاخیز شهریاران ایران» نوشت. پس از کودتای1299عشقی به طرفداری از سید ضیاء بر خاست و شعرها و تصنیفهای زیادی در مدح وی سرود.
عشقی پس از بازگشت از عثمانی، در صف مخالفان جدی سردار سپه، درآمد. و از لحظهای که رضاخان «جمهوریت» را علم کرد، به مخالفت سرسختانه با او پرداخت. میرزاده عشقی در 1342 قمری روزنامه قرن بیستم را که قبلا منتشر کرده بود، مجدداً دایر کرد و مقالات و کاریکاتورهای تندی در آن به چاپ رسانید. آخرین شماره این روزنامه با اشعار و کاریکاتورهای موهن نسبت به رضاخان، دیگر برای دیکتاتور قابل تحمل نبود، به همین دلیل، روزنامه توقیف گردید.
زندگی میرزاده عشقی
کسی که فقط ۳۱ سال زندگی کرد، توانست، با نامداران وقت چون؛ ملکالشعرا بهار، سعید نفیسی و عارف قزوینی نشست و برخاست کند و شعرهایی بسراید، که مردم دهان به دهان آن را تکرار کنند.
عشقی از عارف، سعید نفیسی و ملکالشعرا بهار جوانتر بود، اما با آنها در محافلی مینشست و از سیاست و تصمیمهای دولتمردان آن روزگار مثل؛ مستوفیالممالک، مشیرالدوله، وثوقالدوله، فیروز و قوامالسلطنه و جهل و رخوت مردم حرف میزد و شب به خانه که باز میگشت، با اندوه میسرود:
ترقی اندر این کشور محال است / که در این مملکت قحطالرجال است
خرابی از جنوب و از شمال است / بر این مخلوق آزادی وبال است
یا اندوه، فقر بیدرمان زنان و مردان کوچه و بازار را میدید و درک میکرد، که جهل مردم ناشی از عدم امکانات آنان است و میسرود:
هر گناهی، کآدمی عمدا به عالم میکند / احتیاج است: آن که اسبابش فراهم میکند
احتیاج است: آن که زو طبع بشر، رم میکند / شادی یکساله را، یکروزه ماتم میکند
ای که شیران را کنی رو به مزاج احتیاج، ای احتیاج
همه شعرهایش را آگاهانه در وزن و قالبی میسرود که خوش خوان باشد و به راحتی در ذهن بماند. عمدا و برای نخستین بار از کلمات ساده، روزمره و حتی کوچه و بازاری استفاده میکرد تا «هر آنچه از دل برآید، بر دل نشیند» که همین طور هم شد. مردم اندکاندک شعرهایی را میخواندند یا میشنیدند که برای نخستین بار، حرف دل آنها بود. شعرهایی که با زبانی ساده، حرف از گرانی، فقر، جهل، بیآبرویی دولت، نمایندگان ریاکار مجلس، سیاستهای حیلهگرانه انگلیس و عشق وطن میزد.
عشقی آن شاعر آزاده، جوان حساس و غیور که خون پاک و گرمی در تن داشت ... سر پر شور و روح حساس و بیقرار او آرام نمیگرفت! از این اوضاع ننگین و فلاکتبار به تنگ آمده عصبانی بود. گزارشهای روزمره و کشمشهای بیرویه، عرق ایرانیت و حس وطنخواهیاش را به هیجان آورده طبع سرشارش را آتشبارتر و توفانیتر میساخت.
به همین مناسبت شاعر جوان، احساسات زننده و افکار تندی داشت بیشتر اشعاری که میسرود وطنی و ملی بود و به ملاحظه افکار انقلابیش، دم از خون و خونریزی میزد، چنان که عنوان یکی از مقالات خود را «عید خون» گذارد و از سخنرانیهایش در مجامع تهران، اصفهان، همدان و شهرهای دیگر بوی خون و خونریزی شنیده میشد.
در آخرین کابینه نخست وزیری «مرحوم حسن پیرنیا، مشیرالدوله» از طرف وزارت کشور ریاست شهرداری اصفهان به او پیشنهاد شد که نپذیرفت.
عشقی در شکایت از حوادث جهان و اوضاع نامساعد آن زمان و بدی روزگار خود در ابیاتی چنین بیان مینماید:
باری از این عمر سفله سیر شدم سیر / تازه جوانم ز غصه پیر شدم پیر
سپس طلب مرگ میکند و میگوید:
پیر پسند ای عروس مرگ چرائی / منکه جوانم چه عیب دارم بیپیر
نقل از کلیات میرزاده عشقی (صفحات مختلف) و ادبیات سیاسی ایران در عصر مشروطیت (جلد 1، ص 672).
عشق مردی چنان پرشور و با احساس چگونه است؟ مجله فردوسی از عشق عشقی روایتی دارد:
«... مرد آرامی بود، قیافهاش هم آرام و بیتشویش. اما در پس قیافه آرام و خاموش او دریایی توفانی و پرآشوب، عصبانی و خشمگین موج میزد، با مردم کمتر میجوشید ... او را همه میشناختند، از هر جا که میگذشت، چشمها بدنبالش کشیده میشد و توی کوچه و خیابان، همه او را با انگشت بهم نشان میدادند.
همه اشعار او را میخواندند، شعرهای او تصویر گویای زندگی مردم بود.
... وجود زنی، دل سرکش او را مهار کرده و زندگی و خیال او را متصرف شده بود ...
من نه آن بودم که آسان رفتم اندر دام عشق / آفرین بر فرط استادی آن صیاد باد
... گرچه در زندگی او، زنان زیادی درخشیدند، ولی او بخاطر غروری که داشت، همه را زود ترک کرده ... اما (عاطفه) دختر طلایی چشم و مشکینمویی که زندگی و روح عشقی را تسخیر کرده بود با زنان و عشقهای گذشته شاعر تفاوت بسیاری داشت.
عاطفه، عشقی را میپرستید و برای شعرهایش اشک میریخت و سوگند یاد کرده بود که برای همیشه در عشق خود پایدار و وفادار باقی بماند.
آشنایی عاطفه و عشقی ساده و عادی بود. همسایه دیوار به دیوار بودند. برادر عاطفه مردی شعر دوست و ادب دوست بود ... عاطفه را در محفل خود با عشقی شرکت میداد ...
یکسال از این آمد و رفتها گذشت، عاطفه که گاهی عشقی را در کوچه میدید قلبش ملتهب میشد، خون شرم به چهره زیبایش میدوید، با صدایی لرزان و ترسنده سلامی بشاعر میداد و میگذشت.
یکروز ... عاطفه دفترچه کوچکی را بدست عشقی داد و با صدایی مرتعش گفت:
خواهش میکنم اگر وقتی پیدا کردید چند تا از شعرهایی را که خودتان دوست دارید در این دفترچه برسم یادگار برای من بنویسید.
عشقی در خانه، دفتر چه را گشود، چند برگ گل لاله آتشین و یک نامه در میان صفحات آن دید.. نامه را با دلهره باز کرد و خواند:
«شما شاعران چقدر آدمهای مغرور و متفرعنی هستید، خیال میکنید همه موجودات جهان بخاطر هنری که دارید و به آن فخر میکنید باید بنده و برده شما باشند این غرور و تشخص شاعرانه بقدری رفتهرفته در شما جلوه میکند و بزرگ میشود که حتی حاضرید در زندگی جان و هنر و عشق خود را فدای آن کنید و تحقیر نشوید، من نمیخواهم در این نامه کوچک درباره این غرور خودپسندانه شما صحبت کنم، هر چه باشد با همه کوششی که من در این نامه کردهام باز برای شما که شب و روز، کارتان نوشتن و شعر گفتن است، جملات مسخره و کودکانه ایست. ولی این غرور بقدری در شما زنده و محترم است که اگر کسی شما را دوست بدارد، باید اعتراف کند و بیتابانه فریاد نماید که شما را میپرستد، حتی شما با اینکه از نگاههای یک زن، از صحبتهای او، از خنده و خشمهای او، از شادی و غمهای او میتوانید بخوبی در یابید که شما را میپرستد باز هم دوست دارید که معشوق زبان بگشاید و اشک بریزد و بگوید شما را میپرستد.
اگر این طور دوست دارید من در این نامه میخواهم اعتراف کنم که شما را دوست دارم شما را میپرستم وجود و شعرهای شما زندگی مرا دگرگون کرده است. نمیدانم این عشق از چه وقت قلب مرا روشن و پریشان کرد ولی ... آرزو کردم که معشوق شما باشم، مجسمه خیالی شعرهای شما گردم و حالا اگر احساس میکنید که مرا دوست دارید و اعتراف عاشقانه مرا میپذیرید، اگر برای من شعری سرودهاید یا خواهید سرود در این دفتر چه برسم یادبود بنویسید. نوشتن شعری در این دفتر چه نویدی است برای من که عشق مرا پذیرفتهاید و افتخار اینکه معشوق شما شده ام، غروری مثل غرور شاعرانه شما در من ایجاد میکند.
خواهش میکنم این راز را تنها نزد خودتان نگاهدارید و نگذارید برادرم ملتفت این رابطه دوستانه ما بشود. کسی که شما را میپرستد. عاطفه.
عشقی پس از اینکه چندین بار نامه را خواند آنرا مانند اول تا کرد و درون دیوان خطیاش گذاشت. آنگاه در حالیکه گلبرگهای لاله روی میز پراکنده شده بود قلم را بر داشت و غزلی را در نخستین صفحه دفتر چه یادبود عاطفه نوشت.
رابطه دو دلداده رفتهرفته عمیق و جاودانه میشد، هفتهای یک بار عاشق و معشوق دور از چشم مردم در خانه پیر زنی که از خویشاوندان عشقی بود همدیگر را میدیدند.
عاطفه سرش را بدامن عشقی میگذاشت و عشقی در حالیکه گیسوان سیاه و پریشان سر عاطفه را نوازش میکرد شعرهایی که سروده بود برای معشوق میخواند ...
در یکی از این دیدارها عاطفه از عشقی خواهش کرد دیگر دست از مبارزات سیاسی بکشد و شعری مخالف حکومت و سیاست روز نسازد تا بتوانند با خیال راحت زندگی زناشویی خود را آغاز کنند ولی عشقی نمیپذیرفت و میگفت:
«گرچه عشق تو، مرا از مقاصد سیاسی و مبارزه وطنخواهیم باز داشته است ولی نمیتوانم برای همیشه بتو قول بدهم که مرد آرامی باشم و یکنواخت زندگی کنم روح من پیوسته دچار خلجان و التهاب بوده است. من شاعر سیاست هستم و باید آرزوهای ملتم را بصورت شعر باز گو کنم.»
یکسال دیگر گذشت ... بیشتر بوسیله نامه با هم صحبت میکردند.
عاطفه از این مبارزات سیاسی عشقی دلهره داشت. میترسید مردی را که دوست دارد از دست بدهد.
عاطفه شبی خوابی را که دیده بود برای عشقی بوسیله نامه نوشت:
... بگذار خوابی را که چند شب پیش دیدهام برایت تعریف کنم خواب دیدم مشغول تمرین کردن با اسلحه هستی، ناگهان یکی از فشنگها رها شد و به قلبت خورد و سراپای لباسهایت پر از خون گردید.
...
... صدای کوبیدن در حیاط ... دو مرد ناشناس در آستانه در ... صدای چند تیر سکوت شب را بر هم زد عشقی روی سنگفرش در خون غلتید ...
در کنار جسد بیجان او چند نفر حلقه زده بودند ولی دختری دور از جمعیت ایستاده بود و میگریست، او تنها فردی بود که در عزای عشقی گریه میکرد.
این زن عاطفه بود.»
تجربه روزنامه نگاری
«... میبینیم که روزنامه بد چاپ، پر غلط و کم مطلب او نمیتوانست به پای روزنامههای بهتر دور و برش برسد و با آنها رقابت کند و او، به جای دست زدن به انتقادی حرفهای و واقعبینانه از خود، درباره «سید اشرفالدین حسینی» نویسنده روزنامه فکاهی و پرخواننده «نسیم شمال» که در آخر عمر کارش به فقر و دارالمجانین کشید، مینوشت:
«روزنامه قرن بیستم، 23 خرداد ماه 1300 شمسی»
اگر از من به پرسند؟
میگویم:
«سید اشرف و سید اشرفها از روز اول دیوانهاند که قدم در این راه و این جامعهی بیوفا میگذارند»
به گفته عشقی روزنامه «قرن بیستم» در زمان انتشارش تنها دو مشترک داشت.
نقل از کتاب: میرزاده عشقی – تالیف. محمد قائد. صفحه 19
«روزنامه قرن بیستم» که شمارههای آن طی سه سال و اندی به زحمت از بیست گذشت، بسیار نامنظم انتشار مییافت، خواننده چندانی نداشت و شهرتی را اگر فرض کنیم شهرتی به دست آورد، مدیون نام خود عشقی بود.
نقل از کتاب: ادبیات سیاسی ایران در عصر مشروطیت: جلد اول: صفحه 480
ولادیمیر نابوکف میگوید:
بهترین بخش زندگینامهی نویسنده، نه داستان ماجراهایی که براو گذشت، بلکه شرح تحول سبک کار اوست.
با در گرفتن جنگ جهانی اول در سال 1914 میلادی (1293 شمسی) زمانی که بیست سال داشت، در همدان روزنامهای با نام «نامه عشقی» را به راه انداخت.
آرین پور، در کتاب «از صبا تا نیما» مینویسد:
شمارههای اول و سوم این روزنامه به تاریخهای 18 ذیقعده 1333 ه. ق. و 27 محرم 1334 قمری 1293 شمسی خبر میدهد.
سفر عشقی به خارج از ایران (بر پایه اشارهای به بازگشتن به ایران در منظومه، کفن سیاه
این حکایت همه جا میگفتم چون سه سال دگر ایران رفتم) باید سه سالی به درازا کشیده باشد. اواخر جنگ به ایران باز گشت، مدتی در همدان ماند و سپس راهی تهران شد. در تهران به صف پور شورترین مخالفان قرارداد 1919 وثوقالدوله که مضمون آن تحتالحمایگی ایران بود، پیوست، به تبلیغ و تهیج و سخنرانیهای تند پرداخت.
نقل از کتاب از صبا تا نیما جلد دوم صفحه 364 یحیی آرین پور
در سال1333 قمری، «روزنامه عشقی» را در همدان انتشار داد. «نوروزی نامه» را نیز در سال 1336 ه. ق. پانزده روز پیش از رسیدن فصل بهار در استانبول سرود.
عشقی گاهگاهی در روزنامهها و مجلات اشعار و مقالاتی منتشر میساخت که بیشتر جنبهی وطنی و اجتماعی داشت، چندی هم شخصا روزنامه «قرن بیستم» را با قطع بزرگ در چهار صفحه منتشر میکرد که امتیازش به خود او تعلق داشت لیکن عمر روزنانه نگاریش مانند عمر خود او کوتاه بود و بیش از17 شماره انتشار نیافت.
عشقی از استانبول به همدان رفت و باز به تهران شتافت. عشقی چند سال آخر عمرش را در تهران به سر برد، قطعه «کفن سیاه» را در دفاع از مظلومیت زنان و تجسم روزگار سیاه آنان با مسمط «ایدآل مرد دهقان» نوشت. در واقع این اثر با ثمرش تاریخچهای از انقلابات مشروطیت و دورهای که شاعر میزیست میباشد.
آگهی آخرین نمایش یعنی «اپرای رستاخیز سلاطین ایران» را در روزنامههای پایتخت زیر عنوان «آخرین گدائی» منتشر ساخت.
میرزاده عشقی را امروز به عنوان یکی از سردمداران ادبیات نمایشی کشورمان میشناسند که با نوشتن متنهای نمایشی، یک گام برای پیش بردن این هنر نوپا در کشورمان برداشته است. او چند نمایشنامه کوتاه نوشته است، که مهمترین آنها عبارتند از:
اپرای رستاخیز سلاطین ایران در خرابههای مداین، اپرت بچه گدا و دکتر نیکوکار، حلواءالفقراء، جمشید ناکام.
عشقی با آن که خود از شاعران سنتگرا به شمار میآید، اما علاقه خود به شعر نو و نوآوری در بر هم ریختن شعر سنتی را با ارائه آثار جدید نشان داده است. او و ابوالقاسم لاهوتی پیش زمینههای تغییر و دگرگونی بنیادی شعر فارسی را ایجاد کردهاند و نیما یوشیج موفق به ثبت این تحول عظیم در ساختار شعر فارسی شده و شعر نو را در چهارگوشه دنیای فارسی زبان رواج داده است.
عشقی با چند دیدگاه و رویکرد ادبی به سراغ ادبیات نمایشی میرود تا بر پایه ارجاع مخاطب به یک قالب نوین و امروزی بتواند تأثیرات فرهنگی لازم را در جامعه عقب افتاده آن زمان ایجاد کند. یکی از اقدامات او معرفی دو نوع نمایشی ـ اپرا و اپرت ـ در ایران است. او که خود شاعر است و به زبان شعر و نظم آگاه است، بهتر از هر کس دیگری از پس نگارش متون آهنگین برمیآمده است.
عشقی در جریده قرن بیستم درباره این اپرا نوشته است:
«بهترین و مؤثرترین نمایشها، امروز نمایشات آهنگی است. این قسم نمایش تمام منظوم و تمام موسیقی است. چون موسیقی و شعر یک اثرات مخصوصی در ذهن بشر دارد، به نمایش آهنگی امروزه در دنیا خیلی اهمیت میگذارند.»
نخستین اجرا
«رستاخیز سلاطین ایران در خرابههای مداین» نخستین بار در 1300 هـ. ق در اصفهان اجرا شد.. ..
... در اعلام اجرای این اپرا در تهران اشاره شده است:
«این نمایش در لیله یکشنبه 29 شهر شعبانالمعظم 1339 قمری، در سالن گراند هتل به وسیله زبردستترین آرتیست و موسیقیدانهای معروف این شهر به معرض نمایش گذارده خواهد شد.»
میرزاده عشقی در سال 1302 اپرت «بچه گدا و دکتر نیکوکار» را منتشر کرد، که با نام «اپرت بچه گدای معشوق و دکتر نیکوکار» و «نماش نیمه آهنگی اپرت خندهآور، سرنوشت بچه گدا و عاشق اشتباهی» نیز روی صحنه رفت. این نمایش اخلاقی و اجتماعی است که میرزاده عشقی خود در وصف آن نوشته است:
«غرض از این نمایش مجسم کردن استعدادهای خوب ایرانی است که در نتیجه نبودن تعلیم اجباری به دزدی و حقهبازی و رذالت صرف میشود و در پرده دوم نشان داده میشود که ممکن است استعدادهایی که در کارهای زشت ترقی میکنند، آنها را از این کارها باز گردانده و در کارهای زیبا به آنها ترقی داد.»
این نمایش برای اولین بار به همراه «اپرای رستاخیز سلاطین ایران» در گراند هتل روی صحنه رفت. در همین اعلان تأکید شده است که «اپرای رستاخیز سلاطین ایران، برای آخرین دفعه به خواهش عده کثیری از رفقا» در سالن گراند هتل اجرا میشود؛ اما اجرای نمایش «بچه گدا و دکتر نیکوکار» در ماههای بعد نیز ادامه یافت.
حلواءالفقرا
«حلواءالفقرا» یک نمایش تک پردهای است که عشقی درباره آن مینویسد:
«از آن جا که باز هم در این اوان که متأسفانه دوره تجدد در ایران نامیده شده، دیده میشود بازرگان خرافات همواره وارد این پارک و آن قصر شده و با متاع پوچ و هیچِ خویش، این ساده بیچاره و آن صاف قلب بدبخت را به خاک سیاه مینشانند، نگارش این یک پرده نمایش (حلواءالفقرا) را واجب شمرده و شب دوشنبه بیستوهفتم جمادیالثانی در اصفهان و شب بیستونهم شعبان 1339
«بنام عشق وطن»
ای خدا با خون ما، این مهیمانی میکند / هرچه من ز اظهار دل، تحاشی میکنم
بهر احساسات خود، مشکلتراشی میکنم / ز اشک خود بر آتش دل، آبپاشی میکنم
باز طبعم بیشتر، آتشفشانی میکند / ز انزلی تا بلخ و بم را، اشک من گل کرده است
غسل بر نعش وطن، خونابه دل کرده است / دل دگر پیرامن دلدار را، ول کرده است
بر زوال ملک دارا، نوحه خوانی میکند / دست و پای گله با، دست شبانشان بستهاند
خوانی اندر ملک ما، از خون خلق آراستهاند / گرگهای آنگلوساکسون، بر آن بنشستهاند
هئیتی هم بهرشان، خوان گسترانی میکند / رفت شاه و رفت ملک و رفت تاج و رفت تخت
باغبان زحمت مکش، کز ریشه کندند، این درخت / مهیمانان وثوقالدوله! خونخوارند سخت
ای خدا با خون ما، این مهیمانی میکند / ای وثوقالدوله! ایران، ملک بابایت نبود!
یک شتر برده است آن و این قطار اندر قطار / این چه سری بود؟ رفت آن پای دار، این پایدار
باز هم صد ماشاالله زندگانی میکند / یا رب این مخلوق را از چوب بتراشیدهاند؟
برسر این خلق، خاک مردگان پاشیدهاند؟
و در جایی دیگر میگوید:
چشم بد مجرای این سر چشمهی خون تا کنون / زین سپس ریزش ز مجرای زبانی میکند
و در جایی دیگر میگوید:
چشم بد مجرای این سر چشمه خون تا کنون / زین سپس ریزش ز مجرای زبانی میکند
نقل از کلیات میرزاده عشقی.
اشعار او از خوانندگان روزنامه، صریحا میخواست که شعرهای او را در کوچه و برزن و در قهوهخانهها با صدای بلند بخوانند تا مردم این اشعار را بشنوند. مثلا عشقی در شماره سوم دوره قرن بیستم، منظومه اعتراض آمیز علیه قوامالسلطنه را با نام «ای کلاه نمدیها» نوشت و قبل از شروع قطعه، نوشت:
«از اشخاصی که فرصت دارند استدعا میشود این ابیات را در قهوهخانهها و گذرگاههای عمومی بخوانند تا مخاطبین ابیات مستحضر شوند:
شهر فرنگ است ای کلاه نمدیها / موقع جنگ است ای کلاه نمدیها
بنده قلم دستم است و دست شماها / بیل و کلنگ است ای کلاه نمدیها
فکر چه کارید ای کلاه نمدیها / دست درآرید ای کلاه نمدیها
ما دگر این مرد را قبول نداریم / رای بر این خائن عجول نداریم
گر نرسیده بگوششان سخن ما / هست از این ره که ما فضول نداریم
حرف من و دوستان من همه حق است / این گنه ما بود که پول نداریم
گوش بدارید ای کلاه نمدیها / دست درآرید ای کلاه نمدیها
...
خرتوخر
این چه بساطی است، چه گشته مگر؟ / مملکت از چیست؟ شده محتضر!
موقع خدمت همه مانند خر / جمله اطباش، به گل مانده در
به به از این مملکت خرتوخر / بشنو و باور مکن
جان پسر، گوش به هر خر مکن / بشنو و باور مکن
تجربه را باز مکرر مکن / بشنو و باور مکن
مملکت ما شده امن و امان / از همدان تا طبس و سیستان
مشهد و تبریز و ری و اصفهان / ششتر و کرمانشه و مازندران
امن بود، شکوه دگر، سرمکن / بشنو و باور مکن
از اشعار معروف عشقی میتوان از نوروزینامه، سه تابلو مریم، احتیاج و رستاخیز نام برد.
اپرای رستاخیز شهریاران ایران - ایدهآل یا سه تابلوی عشقی (1. شب مهتاب 2. روز مرگ مریم 3. سرگذشت پدر مریم) و اشعار مختلف و مقالات متعدد برخی از آثار این شاعر نویسنده است.
عشقی با مناعت طبع میزیست در حالیکه سخت گرفتار فقر و تنگدستی بود. و بخلاف عقیده وثوقالدوله که گفته بود:
«هر کس پول داد برای او باید کار کرد وجدان عقیده، مسلک موهوم است.» عمل کرد و با کمال آزادگی و وارستگی زیست.
چهار مقاله تحت عنوان الفبای فساد نوشت که در آن سیاهکاریهای وثوقالدوله و قوامالسلطنه و نظایر آنها را سخت مورد انتقاد قرار داد.
عشقی برای از میان بردن رجال فاسد، سیاسی پیشنهاد میکرد، که سالی یک بار پنج روز آن صرف ریختن خون خائنان به کشور شود، در صورتیکه این کار اجرا شود، سال دیگر امثال وثوقالدوله و قوامالسلطنه به جان و مال ملت تجاوز نمیکنند.
عشقی شهید شد، غم میهن همیشه خورد نوشید گرچه جام شهـادت ولی نمـرد
ماند همیشه زنده و جاوید در جهـــان آنکس که نام نیک چو او از جهان ببرد
عشقی شهید شد ز جـهان ناامید گشـت نامی ز خود نهاد بنیکی - سعیـد گشت
هرگز نرفته و نرود نــامش از جهــــان هر عاشقی که در ره میهن شهید گشت
هر چه من ز اظهار راز دل تحاشی میکنم بهر احساسات خود مشکلتراشی میکنم
ز اشک خود بر آتش دل آبپاشی میکنم باز طبعم بیشتر، آتش فشـــانی میکند
ز انزلی تا بلخ و بم را اشک من گل کرده است غسل بر نعش وطن خونابه دلکرده است
دل دگر پیرامن دلدار را، ول کـرده است بر زوال ملک دارا، نوحهخوانی میکند
دست و پای گله با دست شبانشان بستهاند خوانی اندر ملک ما، از خون خلق آراستهاند
گــرگهای آنگلوساک بــر آن بنشستهاند هیئتی هم برشان، خوان گسترانی میکند!
رفت شاه و رفت ملک و رفت تاج و رفت تخت باغبان زحمت مکشکز ریشه کندند این درخت
میهمانان وثوقالدوله، خونخوارند سخت ایخـدا با خون ما این میهمانی میکند!
ای وثوقالدوله! ایـران ملک بابایت نبود! اجرتالمثــل متاع بچگیهـایت نبود
مزد کــار دختــر هر روزه یکجایت نبود تا که بفروشی بهـر کو زرفشانی میکند!
ماشاءالله بود یک دزد این هزار اندر هزار یک شتر برده است آی و این قطار اندر قطار
این چه سری بود؟ رفت آنپای داره این پایدار باز هم صد ماشاءالله زندگــانی میکند!
یا رب این مخلوق را از چوب بتراشیدهاند؟ بر سر این خلق، خاک مردگان پاشیدهاند؟
در رگ این قوم جای حس و خون بشاشیدهاند کاین چنین با خصم جانش رایگانی میکند!
به بحـــال خویشتن این مردم افسرده را مردهاند این مردم آگه کن دل آزرده را
به که تقسیمش کنند این ملک صاحب مرده را تا بردش آنکس که بهتر پاسبانی میکند!
ای عجب دندان ز استقلال ایران کندهاید! زندهای ملت! سوی گو از چه بخرامیدهاید
دست از تابوت بیــرون آورید ار زندهاید گفته شد کاین نیم مرده سخت جانی میکند
اینکه بینی آید زگفتار (عشقی) بوی خون از دل خونینش این گفتـار میآید برون
پایان عمر
شوری که عشقی در سر داشت و شعرهایی را که در اعتراض به سیاستهای دولتمردان، میسرود و بیباکیهایی که او در مواجه با عاملان فساد در کشور به خرج میداد، پیش بینی اینکه حکومت، وجود این شاعر جوان وطن پرست را بر نتابد، غیر قابل محاسبه نبود. فعالیت او ادامه یافت، تا اینکه، روزی، میر حسین خان، یکی از دوستانش به طور اتفاقی، در اتاق محرمانه تامینات خبر «عشقی، محرمانه کشته شود» را شنید.
این، خبر شگفتانگیزی حتی برای شاعر جسور، نبود که مرگ نا بهنگام خود را در منظومه «عشق وطن» پیش بینی کرده بود:
من آن نیم به مرگ طبیعی شوم هلاک / وین کاسه خون به بستر راحت هدر کنم
مدتها پس از مرگ عشقی، روزنامههای تهران و شهرستانها از او به نیکی یاد کردند و نویسندگان در غم آن شاعر پر شور قلمفرسایی کردند.
در پی قتل عشقی، بسیاری از مخالفان دولت ترسیدند و در سایه سار هراس برای حفظ خود کوشیدند. از جمله دسته اقلیت مجلس و مدیران جراید طرفدار آن اقلیت بودند. چهارده تن نمایندگان دسته اقلیت مجلس به رهبری سید حسن مدرس به تکاپو افتادند. روزنامههای قانون (مدیریت سید اسدالله)، سیاست (مدیریت عباس اسکندری)، آسیای وسطی (مدیریت رحیمزاده صفوی)، شهاب (مدیریت فخرالدین شهاب) برخی از جراید منتسب به اقلیت بودند. مدیران این روزنامهها طی نامهای از مجلس درخواست اعمال قدرت قانونی و نظارت بر امور دولت و پیگیری قتل عشقی برای معرفی قاتلان و محاکمه آنها کردند.
روزنامه مرد امروز از شهادت عشقی نوشت:
«... در اواخر خرداد یکروز بر حسب تصادف میر محسن به تامینات میرود ... مطالبی بریده و مقطع بگوش او میخورد که؛ «حسبالامر حضرت اجل سرتیپ درگاهی - عشقی محرمانه کشته شود» ... فردای آن شب موقعی که میرمحسن به خانه عشقی مراجعه میکند، دو نفر را میبیند با زهرا سلطان کلفت عشقی صحبت میکنند، از دو نفر سوال میکند چه کار دارید میگویند با آقای عشقی کار داریم خانم گفتند ایشان نیستند فردا خدمت ایشان میرسیم.
... آن شب عشقی و کوکب (از دوستان عشقی) و زهرا خانم و میر محسن تا صبح نمیخوابند ...
عیال مهدی خان که صاحب خانه او بود سراسیمه به کوچه میرود ... عشقی در خون، غلطان مشاهده میکند در حالیکه کاترین ارمنی معروفه که در همسایگی آنها سکونت داشته ... فورا او را به منزل میآورند ...»
ترور عشقی
«... چند روزی بود که غبار اندوهی، سخت روح حساس میرزاده عشقی شاعر جوان را پوشانیده بود، رنجور شده بود و شبها آسوده نمیخوابید.
یک شب عشقی تا خیلی از شب گذشته خوابش نمیبرد. آن شب بر خلاف همه شب که بعد از شام به رختخواب میرفت میل خوابیدان نداشت. کسل بود، روحش گرفته و دردناک، از یک چیز ناشناس در بیم و اظطراب بود ... روز بعد، به دوستی گفته بود، که دلم میخواهد زنده بمانم و برای آزادی ایران هر قدر میتوانم بکوشم ... من که از این زندگی سیر شده ام، اگر خوشحالم زنده ام، برای این است که برای وطنم، فرزندی لایق و فداکار باشم و تا آنجا که میسر است برای نجات کشورم کار کنم.
دو سه شب بود، که دو نفر ناشناس پیرامون خانه عشقی کشیک میکشیدند. عشقی به نصیحت دوستانش از خانه بیرون نمیرفت، کسی را هم نزد خود نمیپذیرفت. ولی آن دو نفر ناشناس، پیوسته مراقب بودند، که عشقی تنها بشود و به سراغش بروند. تمام شب دوازدهم تیرماه 1303 را عشقی ناراحت به سر برده بود. صبح آن شب عشقی، خسته، لب حوض دستهایش را میشست. پسر عموی او که از چندی پیش مراقب او بود، بیرون رفته بود. کلفت خانه هم برای خرید رفته بود و در خانه را باز گذاشته بود. در حیاط باز شد و سه نفر بدون اجازه وارد خانه عشقی شدند، عشقی از آنها پرسید، که چه کار دارند؟ آنها جواب دادند که شب گذشته، شکایتی از سردار اکرم همدانی به منزل او دادهاند، که عشقی آن را به چاپ برساند و اکنون برای گرفتن جواب عریضه آمدهاند.
عشقی خندان تعارف کرده و میخواست برای پذیرایی آنها را به اتاق ببرد و در حالی که با یکی از آنان صحبتکنان جلو بود، یکی از دو نفر، از عقب تیری به سوی او خالی کرد و بیدرنگ هر سه نفر فرار کردند. عشقی فریاد کشید و خود را به کوچه رسانید. در آنجا از شدت درد به جوی آب افتاد. همسایهها به صدای تیر و فریاد عشقی جوان، سراسیمه از خانه بیرون ریختند و «محمد هرسینی» قاتل را دستگیر نمودند. اسم قاتل «ابوالقاسم» بود. او از مهاجرین قفقاز بود.
عشقی را به بیمارستان شهربانی بردند. در تختخوابی افتاده و لحافی رویش کشیده شده بود. رنگش به کلی پریده بود و عرق مرگ بر چهرهی پاک و دلربایش نشسته بود. تنش سرد شده و از سرما به خود میپیچید. عشقی در زحمت و شکنجه درد شدیدی فرو بود. ناله میکرد و داد میزد، که یا مرا از اینجا بیرون ببرید و یا یک گلوله دیگر به من بزنید و آسودهام بکنید.
گلولهی سربی از طرف چپ زیر قلبش گیر کرده بود. خون زیادی میآمد. بعد از چهار ساعت درد و شکنجه، عشقی جوان و بدبخت چشم از جهان بربست. پیراهن خونینش را روی جنازهاش گذاشته و تابوت را به مسجد سپهسالار بردند. صبح روز بعد تمام تهران عزادار بود، دانشمندان، دانشآموزان، کاسبکارها و اهالی محل طوق و علم بلند کرده و جنازه شاعر جوان را در حالی که پیراهن خونین او روی تابوت بود برداشته و حرکت کردند. هر کس جنازه را میدید، میگریست و میگفت؛ تهران چنین سوگواری را یک بار دیگر نخواهد دید.»
«... در خانه مسکونیش جنب دروازه دولت، سهراه سپهسالار کوچه قطبالدوله هدف گلوله جانگداز قرار گرفت.»
شاعر شهید از چند روز پیش، حال آشفتهای داشت، خواب وحشتناکی دیده بود، این خواب را به وقوع پیش آمدی بد برای خودش تعبیر میکرد.
روزنامه پارس، شماره 407:
«... داستان قتل او نیز یکی از مهمترین حوادثی است که با نام وی همیشه زنده خواهد ماند.»
مجله سخن شماره 11و12:
«... این شاعر دلیر و پر شور که عاقبت در راه عقاید سیاسی و مبارزه با پلیدیها و خیانتها قربانی شد ...»
مجله جلوه شماره 8:
«... شهید راه آزادی، شادروان میرزاده عشقی در عمر کوتاه و پر محنت خویش آثار گرانبهایی از قریحه و طبع سرشار خود بیادگار گذاشت ...»
سعید نفیسی درباره او نظری متفاوت دارد:
«... از همه گذشته مرد بسیار ساده زودفریبی بود. هر کس ... میتوانست وی را بنفع خود بر انگیزد و جان خود را بر سر همین کار گذاشت ... میتوان گفت هنر او به هدر رفت و من از میان سخنسرایان این دوره تا کنون کسی را ندیدهام که هنر خویش را بدینگونه حرام کرده باشد.»
تشییع جنازه عشقی
«... همان روز که عشقی ترور شده بود، ساعت سه بعدازظهر عدهای از نمایندگان اقلیت و مدیران جراید اقلیت در مریضخانه نظمیه بر سر نعش حاضر شدند، جمعیت هم کمکم در حال تجمع بود. «عباس خلیلی، مدیر روزنامه اقدام» نطق غرائی کرد، تمام حاضرین گریستند، پس از نطق خلیلی، نعش را در درشکهای گذارده به طرف منزل عشقی حرکت کردند، عده زیادی درشکه و اتومبیل از عقب نعش به حرکت در آمدند، «فرخی یزدی، مدیر روزنامه طوفان» نیز از مشایعتکنندگان بود، همین که درشکه فرخی یزدی به سر چهارراه «مخبرالدوله» رسید به رفیق خود میگوید؛ ماده تاریخ خوبی پیدا کردم و آن «عشقی قرن بیستم» است. هنوز به چهار راه سید علی نرسیده بودند، که فرخی قطعه معروف ماده تاریخ عشقی را به این شکل ساخت:
دیو مهیب خود سری چون ز غضب گرفت دم امنیت از محیط ما رخت به بست و گشت گم
حربه وحشت و ترور گشت چو میرزاده را سال شهادتش بخوان عشقی قرن بیستم
نعش عشقی را به خانهاش آوردند و در آنجا شسته و کفن کردند، شب را در مسجد سپهسالار به امانت گذاردند که روز بعد تشییع نمایند.
شب در مسجد سپهسالار جمعیت زیادی ماند، زیرا فهمیده بودند، که شهربانی میخواهد، شبانه نعش را برده، محرمانه دفن نماید و نگذارد، سر و صدا در اطراف آن بلند شود.
... درباریان و اقلیت میخواستند، که از تشییع جنازه عشقی استفاده کرده، بفهمانند که مردم چه اندازه با دولت وقت مخالف هستند. مدرس و دسته اقلیت همان روز اعلانی در شهر منتشر کردند، که فردا هر کس میخواهد، از جنازه یک سید غریب و مظلوم تشییع نماید، صبح به مسجد سپهسالار حاضر شود. صبح جمعیت بیمانندی در مسجد سپهسالار گرد آمد، جنازه را حرکت داده تشییع فوقالعاده پر ازدحامی که تاکنون نطیر آن دیده نشده بود، به عمل آمد، پیراهن خونین عشقی را نیز روی عماری گذارده بودند. از تمام محلات شهر دسته جمعیت به مشایعتکنندگان میپیوست، میگویند در حدود سی هزار نفر در تشییع جنازه شرکت کرده بودند و با همان هئیت جنازه به «ابنبابویه» برده در شمال غربی آن مدفون ساختند.» / ادبیات سیاسی ایران در عصر مشروطیت، ج1، ص 672.
«... او در روز ۱۲ تیر ماه ۱۳۰۳ شمسی، در تهران هدف گلولهی افراد ناشناس قرار گرفت و در ۳۱ سالگی، چشم از جهان فرو بست.
این حقیقت دارد، که دربار قاجارکوشید، از قتل عشقی به سود خود و علیه قاتلانش که مدعی حکومت بودند، بهرهبرداری کند و به هر چه مفصلتر و مردمیتر شدن تشییع جنازه او کمک کرد.
حرکت جماعت پشت تابوت او یکی از نکات مهمی بود، که از همان فردای ترور عشقی تصویری بسیار پررنگ از شهرت، محبوبیت، مظلومیت و شهادت بر ذهن جامعه حک کرد، تصویری نورانی که با گفتار هتاکانه یک قلندر بد دهن چندان همخوانی نداشت. این هم حقیقت دارد که عشقی اعتقاد داشت سلطنت قاجار باید ادامه یابد و تجربه مشروطیت کامل شود و مانند بسیاری دیگر قضیه ایجاد جمهوری را بازی عوامل خارجی و عمال بومیشان میدانست و میپنداشت، رفتن دزدان کهنه کار و آمدن دزدان تازه کار یعنی اتلاف هر چه بیشتر مال ملت.» / از صبا تا نیما، ج، 2 ص 14.
ملکالشعرای بهار درباره مرگ او نوشت:
«عشقی مرد و از آن کشوری که هیچوقت روح حساس وی از آن خشنود نبود بسرای دیگر شتافت. من بیاندازه متاسف هستم که در این اوقات اخیر با آن شاعر خوش قریحه و نو جوان آشنا و معاشر شده بودم.»
و سرود:
شاعری نو بود و شعرش نیز نو / شاعر نو رفت و شعر نو بمرد
رحیمزاده صفوی از او چنین روایت میکند:
«... احساسات شاعر گاهی ناله اندوهبار طبیعت و زمانی خروش خشم و کین است که مانند تازیانه سختی به روان بشری نواخته میگردد ...»
شهریار هم درباره او سروده است:
عشقی که درد عشق وطن بود درد او / او بود مرد عشق که کسی نیست مرد او
آن نرد باز عشق که جان در نبرد باخت / بردی نمیکنند حریفان نرد او
در عاشقی رسید بجایی که هر چه من / چون باد تاختم نرسیدم بگرد او
کاظم رجوی از شعرای آن روزگار گفته:
عشقی به عشق میهن خود جان سپرد و رفت / در راه دوست تیر جفایی بخورد و رفت
سید هادی حایری:
خورشید پر فروغ کمال و هنروری / از آسمان علم و ادب ناپدید شد
رفت از میانه نابغه شعر و شاعری / یعنی که میرزاده عشقی شهید شد
سید مهدی ملک حجازی قلزما:
قصه کم کن (قلزما) در مرگ عشقی زانکه عشقی / کشته عشق است و عاشق زندگی میگیرد از سر
حسین مکی در تاریخ بیست ساله ایران در مورد میرزاده عشقی مینویسد:
خواب عشقی:
«فلاماریون» سه کتاب دارد به نام «قبل از مرگ» و «در اطراف مرگ» و «بعد از مرگ» در این کتابها گواهیهای کتبی بسیاری از معاصرین و معتمدین عصر خود را منتشر ساخته است.
این نامهها که به «فلاماریون» نوشته شدهاند، اکثر عبارت از داستانهای خوابهای عجیب یا مکاشفات اشخاص و رویاهایی که غالبا با واقع تطبیق کرده است.
مابین آقای «رحیمزاده صفوی» و «ملکالشعراء» و «میرزاده عشقی» که هر سه از کارکنان اقلیت بودند، ترتیبی بر قرار شده بود، که هفتهای دو روز در منزل «رحیمزاده صفوی» گرد آمده، از ظهر تا شب وقت خود را به مذاکرات ادبی و تهیه مطالب برای روزنامه قرن بیستم که متعلق به میرزاده عشقی بود میگذرانیدند.
یک روز شنبه از هفتهای که روز سهشنبهی آن روز میبایست میرزاده عشقی به قتل رسد بعد از صرف ناهار رحیمزاده صفوی یکی از سه کتاب مزبور را باز کرده برای رفقا به فارسی نقل مینمود، در آن هنگام دو سه روز از انتشار آخرین شماره مشهور قرن بیستم گذشته بود، همان شماره مشهوری که حاوی شدیدترین حملات به دیکتاتور وقت و اطرافیان او بود تهدیدهای متواتر به میرزاده عشقی میرسید و کار به جایی رسیده بود، که شاعر نامبرده قیافه مهیب مرگ را پیش چشم خود مجسم مییافت. در آن روز و آن ساعت که اتفاقا به قصههای آن کتاب در موضوع خواب و مرگ گوش میداد، غفلتا از جای پریده خطاب به رحیمزاده صفوی نموده گفت: حاشا که شما در این زمینهها مطالعه میکنید خواهشمندم یک دقیقه هم به خواب من که دیشب دیدهام توجه نمائید، «خواب دیدم که در قلمستان زرگنده مشغول گردش هستم (در آن زمان قلمستان زرگنده گردشگاه اهل تفریح و تفرج خارج شهر بود) ، در حین گردش دختری فرنگی مثل آن که با من سابقه آشنایی داشت، نزدیک آمده، بنای گله گزاری و بالاخره تشدد و تغیر را گذاشت و تپانچهای که در دست داشت، شش گلوله به طرف من خالی نمود. بر اثر صدای تیرها افراد پلیس ریختند و مرا دستگیر کرده، در درشکه نشاندند که به نظمیه ببرند، در بین راه من هر چه فریاد میکردم، که آخر مرا کجا میبرید، شما باید ضارب را دستگیر کنید، نه مرا، به حرفم گوش نمیدادند، تا مرا به نظمیه بردند و در آنجا مرا به اتاقی شبیه زیر زمین کشانیده، حبس کردند. آن اتاق فقط یک روزنه داشت، که از آن روشنایی به درون میتابید. من با حال وحشتی که داشتم چشم را به آن روزنه دوخته بودم، ناگهان دیدم شروع به خاک ریزی شد و تدریجا آن روزنه گرفته شد و من احساس کردم، که آنجا قیر من است ...»
هنگامی که میرزاده عشقی این خواب را حکایت میکرد قیافه بیمزده و وحشتناکی داشت و رفقای او برای تقویت و تسلیت او به مزاح و شوخی میپردازند ولی رحیمزاده صفوی حکایت میکند:
حال میرزاده عشقی و قیافه و لهجه او در آن موقع طوری بود که در قلب من اثر بیم و وحشت را منعکس میساخت، طرف عصر ملکالشعراء زودتر بیرون میرود و میرزاده عشقی با رحیمزاده صفوی بنای مشورت را گذارده میگوید من یقین دارم که همین روزها مرا خواهند کشت و برای شماها نیز همین خطرها مسلما هست باید چارهای بیندیشیم شاید من و تو هر طوری شده دو نفری از یک راه که کمتر مورد توجه باشد به طور ناشناس به روسیه فرار کنیم، رحیمزاده صفوی هم چون قلبا بیمناک شده بود حاضر میشود از راه فروش و اثاثیه خانه خود هر چه زودتر مبلغی فراهم ساخته فرار نمایند و راه سفر به روسیه را از طریق شمیران شهرستانک انتخاب میکنند.
رحیمزاده صفوی پیشنهاد مینماید روز یکشنبه و دوشنبه خود عشقی هم کمک کند تا اثاثیه وی به فروش رسد و عصر غروب دوشنبه به عنوان گردش شمیران بیخبر از رفقا دو نفری فرار نمایند. میرزاده عشقی از این فداکاری رفیقش که بیدریغ خرج سفر را تهیه میبیند خوشنود شده ولیکن میگوید سفر باید به روز چهارشنبه بماند زیرا روز دوشنبه به شخص عزیزی وعده داده است که باید در زرگنده او را ملاقات کند. البته از گفتن نام زرگنده رحیمزاده صفوی متوحش شده اصرار میکند که عشقی از این قصد در گذرد ولی چون قضیه به عوالم روحی و قلبی شاعر مربوط بوده است اصرار رفیقش بیاثر میماند، شب یکشنبه را عشقی در خانه رفیقش میماند و روز یکشنبه میرود با وعده این که شب سه شنبه خواهم آمد و روز آن شب در آوردن سمسار و فروش اثاثیه به تو کمک خواهم کرد لیکن شب سه شنبه بر خلاف وعدهای که عشقی داده بود به منزل رحیمزاده صفوی نمیآید و بالاخره روز سه شنبه طرف صبح بعد از مدتی که رفیقش انتظار او را میکشد و خبری نمیرسد محمد خان نوکرش را به خانهی عشقی میفرستد، خانه عشقی در سهراه سپهسالار منزلی کوچک بود متعلق به مهدیخان نام که هم اکنون آن کوچه را عشقی میخوانند. خانه مهدیخان صحن محقر اما نظیف و با درخت و گلگاری بود و بنا به مناسباتی رحیمزاده صفوی آن را برای شاعر اجاره کرده بود و خانه صفوی در نظامیه بود. همین که نوکر رحیمزاده صفوی به خانه عشقی میرسد در حدود دو ساعت قبلازظهر «ابوالقاسم» نام «پسر ضیاءالسلطان» با شخص دیگری که همراه او بوده در کوچه میبیند، که به سرعت از آنجا دور میشوند و سر کوچه اتومبیلی بوده که آن دو نفر سوار میشوند و از طرفی سر و صدای زنهای همسایه را میشنود که فریاد میکنند «خونخوارها جوان ناکام را کشتند» و عجب آن است که در آن کوچه با آن که هیچگاه گردشگاه پلیس و مامورین تأمینات نبوده و نیست در ظرف یک لحظه هنوز محمدخان به در خانه عشقی نرسیده میبیند چند نفر پلیس و مامور تأمینات دواندوان میآیند و مانند اشخاصی که از انجام قضیه مطلع باشند به خانه عشقی ریخته شاعر مجروح را بیرون کشیده در یک درشکه که سر کوچه آماده بود مینشانند، عشقی که چشمش به محمدخان میافتد فریاد میکند «محمدخان به رفقا بگو به داد من برسند ...» محمدخان از این پاسبانها بپرس مرا کجا میبرند ... بابا من نمیخواهم به مریضخانه نظمیه بروم، مرا به مریضخانه امریکا ببرید ... و همینطور همین جملات را در خیابانها مخصوصا در خیابان شاهآباد با فریاد تکرار میکرده است، پلیسها که گویا دستور مخصوص داشتند بر اثر داد فریاد عشقی راضی میشوند اول او را به کمیساریای دولت ببرند که از آنجا مطابق میل او به مریضخانه امریکایی منتقل شود اما همین که درشکه به کمیساریا میرسد رئیس کمیساریا به پلیسها فحاشی کرده میگوید چرا نظمیه نمیبرید.» این به قراری که مسموع افتاد هنگامی که «پسر ضیاءالسلطان» و رفیقش میخواسته سوار اتومبیل شده بگریزد پاسبانی به نام «سید عباس» که نوبه خدمتش نبوده به اتفاق محمدخان نام هرسنی که نوکر «حاج مخبرالسلطنه» بوده بر اثر داد و فریاد زنها «ابوالقاسم پسر ضیاءالسلطان» را دنبال کرده دستگیر مینمایند ولی رفیقش فرار مینماید. ابوالقاسم مزبور تا شهربانی هم برده میشود که در مواجهه با عشقی هم حضور داشته ولی بعدا او را مرخص مینمایند که مدتی از تهران هم خارج میشود.
در حدود دو ساعت قبلازظهر به ملکالشعرای در مجلس خبر میدهند که عشقی او را در مریضخانه شهربانی خواسته است بلافاصله و فورا به ولیعهد محمدحسن میرزا کاغذ مینویسد که مشارالیه دستور داده طبیبهای سلطنتی برای معالجه عشقی بشتابند و یک ساعت بعدازظهر که به نمایندگان اقلیت خبر میرسد که عشقی در مریضخانه شهربانی بستری شده است، ملکالشعرای بهار و سید حسنخان زعیم و رحیمزاده صفوی به اتفاق چند نفر دیگر سوار شده به شهربانی که در میدان توپخانه بود میروند. به آنها گفته میشود که باید از خیابان جلیلآباد از در طویله سوار بروید که مریضخانه آنجاست، طویله سوار حیاط بزرگی داشت و در سمت دست چپ چهار اتاق کوخ مانند که سقف آنها گنبدی بود مریضخانه نظمیه را تشکیل میداد و پیدا بود که آن کوخها سابقا جزء طویله بوده و بعد آن را از اصطبل جدا ساخته سفیدکاری کرده تحویل مریضخانه داده بودند. اتاق اولی یک در به حیاط طویله داشت و یکی دو پنجره آن به خیابان جلیلآباد باز میشد. سه اتاق دیگر که تو در تو و راهرو آنها عبارت از دری بود که به اتاق اولی باز میشد و از اتاق دومی در بندی به اتاق سومی راه میداد دیگر آن اتاقها هیچگونه در و پنجره به خارج نداشت و روشنایی هر یک از آنها از یک روزنه میرسید که در وسط گنبدی سقف قرار داده بودند و البته این ترتیب برای آن بود که مبادا مریض حبسی فرار نماید. همین که رفقای عشقی وارد اتاق اول شدند و از درگاه اتاق دومی منظره طویله مانند آن ساختمانها و هر سه اتاق را مشاهده کردند ملکالشعراء به رحیمزاده صفوی که در حال گریه و زاری بود میگوید:
صفوی، خواب عشقی، صفوی که در حال تاثر بود متوجه مطلب نمیشود مجددا ملکالشعراء بازوی وی را فشار داده میگوید:
صفوی، خواب عشقی و زیر زمین و روزنه را تماشا کن، آن وقت صفوی خواب عشقی را به یاد آورده
وقتی نگاه میکند در اتاق چهارمی یک تختخواب میبیند، که میرزاده عشقی روی آن به خواب ابدی رفته و نور آفتاب از روزنه سقف به سینه او افتاده و شاید در آن لحظه که عشقی برای آخرین دم چشم بر هم مینهاده نور آن روزنه به صورت او میتابیده و این نکته که میرزاده عشقی هنگامی که چشم بر هم میگذارده است، مژ گان او تدریجا روی هم میافتاده مانند همان حالتی بوده، که شاعر در خواب دیده بود. حیرت و شگفتی برای رفقا میگردد. به طوری که مدتی مات و مبهوت گریه و زاری را فراموش کرده، به تماشای آن منظره و تطبیق آن با راستبینی و خواب شگفتانگیز عشقی مشغول میشوند و این خواب را رحیمزاده صفوی در روزنامه «شهاب» همان هفته و ملکالشعراء در روزنامه «قانون هفتگی» طی مرثیه نامهای که برای عشقی نوشتهاند حکایت کردهاند» / . تاریخ بیست ساله ایران (ج3، ص 70) / خاطرات و خطرات.
شعری که باعث قتل عشقی شد، «جمهورینامه» است:
«...
خلق جمهوری طلب را خر کنم / زانچه کردم بعد از این بدتر کنم
پای جمهوری چو آمد در میان / خر شوند از رویتش ایرانیان
...»
جسد او را مردم از خیابان شاهآباد تا ابنبابویه مویهکنان، روی دست بردند و این شعر را با صدای بلند و پرشور خواندند:
خاکم به سر، ز غصه به سر، خاک اگر کنم / خاک وطن که رفت، چه خاکی به سر کنم؟
من آن نیم که یکسره تدبیر مملکت / تسلیم هرزه گرد قضا و قدر کنم
من آن نیم به مرگ طبیعی شوم هلاک / وین کاسه خون به بستر راحت هدر کنم
بر سنگ گور او نوشته اند:
در مسلخ عشق جز نکو را نکشند / لاغر صفتان زشتخو را نکشند
گر عاشقی صادقی ز کشتن مگریز / مردار بود هر آن که او را کشتند