یک شهر تهران بود و یک دارالشفاء. همه دار و ندار یک جمعیت پنجاه شصت هزار نفری پایتخت فتحعلیشاه برای مداوا، یک حکیمباشی بود با چند اتاق و چند دستیار که جمع بودند در ساختمانی در جنوب شرقی ارگ سلطنتی، که درالشفایش میخواندند.
اگرچه کیفیت کار عاشقانه قدما را نمیتوان با باری به هر جهت کار کردن امروزیها قیاس کرد، ولی به هر روی سختی اوضاع زندگانی مردم در کمبود پزشک و بیمارستان در پایتخت که نمونهای بود در آن روزها از همه کشور، کاملا آشکار میشود. به طوری که در مقایسه با فراوانی بیمارستانها و پزشکان رشتههای گوناگون امروزی، گاه تصور این امر هم مشکل است.
بعدها در دوران ناصری، وضع پایتختنشینان تغییر یافت و با احداث مریضخانه دولتی (بیمارستان سینا)، معالجات و مداوای مردم برای نخستین بار شکل آکادمیک به خود گرفت و بهتر شد. پزشکان فرنگی مدارس دارالفنون و شاگردان ایرانی آنان بار از دوش حکیمباشیهای سنتی برداشتند و این وظیفه از گردن دارالشفاء ساقط و به عهده مریضخانه جدید سپرده شد.
دارالشفاء در این زمان وظیفه دیگری را به دوش گرفت و شد مدرسه عشق که عارفان و اساتیدی چون میرزا ابوالحسن خان جلوه، فارغ از تعلقات این جهان، خالصانه به تعلیم شاگردان در آن سرای میپرداختند و درس حکمت میدادند.
در گوشه جنوب شرقی ارگ و خارج آن رو به روی جلو خان مسجد شاه در زمینی به مساحت هزار و اندی متر مربع و به شکل مربعی که ضلع جنوبیاش (در امتداد خیابان جبه خانه) کمی از اضلاع دیگر کوچکتر بوده است، ساختمان دارالشفای تهران قرار داشت. در مجاور ضلع جنوبی آن کوچهای باریک و شرقی- غربی رهگذران را به سقاخانه نوروزخان میرساند و در غرب آن گذری شمالی-جنوبی از کنار خندق شرقی ارگ عابران را به بازار از میان رفته شتر گلو هدایت مینمود. بازاری که تا حوالی شمسالعماره امتداد داشت و اضلاع شمالی و شرقیاش هم به املاک مجاور محدود بود. ملک دارالشفاء، خیابان جبه خانه (ضلع جنوبی ارگ) را بن بست کرده بود، که در جریان تعریض و احداث خیابانهای ناصریه (ناصر خسرو) و جبه خانه (بوذر جمهری) درست در محل تقاطع این دو خیابان قرار گرفت و تنها بخش کوچکی از ضلع شمالی آن ملک در ضلع شمال خیابان بوذر جمهری (محل بانک) به صورت تجاری وقفی باقی ماند و بدین ترتیب دارالشفاء از میان رفت.
دارالشفاء که به مداوای بیماران تهرانی اختصاص داشت، اولین بیمارستان این شهر پس از پایتختی تهران است. دارالشفاء پس از درگذشت فتحعلی شاه، در دوران محمدشاه و چند سال اولیه ناصرالدین شاه هم وظیفه اولیه خود را عهدهدار بود، تا این که در سال 1268 قمری با افتتاح مریضخانه دولتی در اراضی خارج حصار صفوی و شمال ضلع شمالی، جایی که بیمارستان سینای کنونی واقع است، دارالشفاء وظیفه طبابتیاش را از دست داد ولی ساختمانش با حفظ نام دلنشیناش به مدرسه علوم دینی اختصاص یافت و از آن تاریخ به بعد در اسناد دوره ناصری به مدرسه دارالشفاء مشهور گشت.
از دوران طبابت در دارالشفای تهران، عبداله مستوفی نویسنده کتاب «شرح زندگانی من» حکایت شیرینی را در کتابش میآورد که ذکرش ضمن آن که حادثه بسیار نادری است و جذابیت شنیدن دارد، ما را از حال و هوای طبابت و تا حدودی شیوه معالجات آن دوران هم با خبر میکند.
او مینویسد، پدرم که از مستوفیان بود با حکیمباشی شاغل در دارالشفای تهران دوستی و مراودهای قدیمی داشت و بیشتر روزهایی که مجالی مییافت، هنگام مرخص شدن از محل کارش (دفترخانه داخل ارگ سلطنتی) به دارالشفاء میرفت و با حکیمباشی حال و احوالی میکرد و زمانی را با او به گفتگو میپرداخت. روزی از آن روزها پدرم به مزاح به حکیمباشی میگوید، شما حکیمباشیها چه بلدید؟ چیزی نمیدانید! از دانش پزشکی جز چند علف جوشانده و بخور و اماله چیز دیگری حالیتان نمیشود و البته او هم با جملاتی درخور، پاسخ پدرم را میداد و گفتگوی آنها به گرمی ادامه مییابد، که ناگهان جنازهای کفن پوش را جهت خواندن نماز میت و انجام مراسم شرعی، پیش از دفن آنجا میآورند و روی سکوی مخصوص میگذارند. پدرم، بلافاصله فرصت را مغتنم شمرده به حکیمباشی که داشت از دانش طبابت خود و همکارانش دفاع میکرد، میگوید خب اگر راست میگویی و هنر داری! بیا این مرده را زنده کن، از اتفاق او هم از جا برخاسته و بر سر جنازه میرود. اول نبض را میگیرد و سپس آیینهای میخواهد، آیینه را میآورند، او آن را جلوی دهان جنازه نگاه میدارد، مدتی بعد متوجه بخارات ضعیفی که از دهان و بینی جنازه بیرون میآمد، میگردد، در این هنگام بی درنگ، دستور میدهد وسایل لازم برای اماله آماده گردد و وی را اماله کنند. پس از مدت کوتاهی و به سرعت کار انجام شد. لختی گذشت مشاهده گردید، ناگهان جنازه چشم گشود و بلند شد نشست با نشاط و سرحال درخواست لباس کرد. حکیمباشی هم دستور میدهد، از بازار نزدیک دارالشفاء لباسی برای جنازه زنده شده تهیه کردند. وی لباسها را پوشید و دارالشفاء و ما و ناظران را ترک گفت.
البته شواهد و حکایات مستندی هم از دورانی که دارالشفاء مکتب خانه و محل درس و تعلیم بوده است. وجود دارد كه مجال شرح آنها نیست.
غمگنامه باید یادآور شد که در کتب تاریخی این دوره نظیر اکسیرالتواریخ، ناسخالتواریخ و بیشتر قریب به اتفاق اسناد تاریخی قاجاری از تفریحات مسخره و خوشگذرانیهای فتحعلی شاه و دیگر شاهان و تعداد زنان و فرزندان و ... به دقت سخن گفته شده اما در هیچ یک نمیتوان مثلا شرحی از مشخصات ساختمان اولین بیمارستان تهران در آن دوره و اطلاعات فنی از بنا و نحوه معالجات و آگاهیهایی نظیر آن دست یافت و یا اطلاعات سودمند دیگر پیدا كرد. از این جهت بسیاری از نکات ریز این گونه اطلاعات بر ما پوشیده است. درست برعکس از زندگانی ملیجک، اسمال بزاز و کریم شیرهای و ... هر آنچه كه بخواهید با همه زوایای ریز و درشت در تمامی این اسناد میتوان یافت.
در این زمینه باز آنچه میتواند راهگشای پژوهشگر و محقق تاریخ دوره قاجاریه باشد، نوشتهها و سفرنامههای کم و بیش فراوان به خصوص اروپاییان است که مشاهدات خود را اغلب بسیار دقیق نوشتهاند. در پایان این مقال ذکر این نکته ضروری است که در اواخر دوره قاجاریه وضع کشور به ویژه شهر تهران بسیار اسفناک شده بود به طوری که سید ضیاء پس از کودتای 1299 خورشیدی بعد از بگیروببندها و دستگیری اشخاص سرشناس و اعیان و اشراف، قانونی در نود و چند ماده تدوین و برای اجرا به نظمیه ابلاغ کرد. در آن قانون از ادامه کار میخانهها و شیرکخانهها و ولگردی زنان روسپی و پسران خودفروش و ... باید جلوگیری میشد.
یکی از مهمترین فساد جامعه آن روز اعتیاد بیشتر مردم به خصوص مردان به کشیدن تریاک و شیره، چرس و بنگ بود و دشواری مبارزه با این امر، آزادی قهوهخانهها در داشتن بساط منقل و وافور بود، یعنی در آن دوران کشیدن تریاک نه منع قانونی داشت و نه حرمت شرعی و در رفتار اجتماعی هم قبحی بر آن متصور نبود. در این قانون کشیدن تریاک ممنوع شد و قهوهخانهها هم اجازه داشتن بساط تریاک کشی نداشتند. ولی در اینجا معضل دیگری برای دولت پدید آمد و آن هم واکنش جسمی و تألمات معتادان بود که دولت را مجبور نمود، برای حل این مشکل در هر محلهای خانههایی را تعیین کند تا معتادان تریاک خود را در آنجا دود کنند. البته این قانون ده پانزده روز بیشتر نپایید و از میان رفت. ولی از آنجا که این خانهها را «دارالشفاء» میگفتند و اگرچه این دارالشفاها با درالشفای فتحعلی شاهی تفاوت داشت اما به جهت جلوگیری از خلط مبحث شرح آن گذشت.